گنجور

 
جلال عضد

در خشم رفت و خوش نشد آن تندخو هنوز

باقی ست در میانه ما گفت و گو هنوز

چندان که پای سرو گیا بوسه می دهد

او می نیاورد به گیا سر فرو هنوز

ذکر بهشت و دوزخ آن کس کند که نیست

آگه ز آتش من و از حسن او هنوز

بر هر زمین که باد بَرَد بوی زلف او

بعد از هزار سال بود مشکبو هنوز

آمد به سر در آرزوی وصل عمر من

وز سر به در نمی رود این آرزو هنوز

گر فی المثل سپهر شود او در علوّ و قدر

پشتم بود ز محنت عشقش دو تو هنوز

گرچه بسوخت بال و پر از تف شمع عشق

پروانه کم نمی کند از جُست و جو هنوز

شاخ گل امید بخوشید از انتظار

وان آب رفته را بنیامد به جو هنوز

روزی که روزگار گِلم را سبو کند

لب تشنه لب تو بود آن سبو هنوز

ناید جلال از صف میدان عشق باز

سر را بریده در سر میدان چو گو هنوز

 
sunny dark_mode