گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست

جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست

هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست

که شدم مست می عشق تو از روز الست

غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم

بخشش مست بود نیک ولی دست به دست

لطف تو بنده نوازست ولیکن کرمت

از چه رو بر من بیچاره در وصل ببست

تا به کی ناوک دلدوز زنی بر دل من

ای دل و دیده نگویی تو از این غمزه مست

تا تو برخاسته ای از سر عهدم صنما

گوییا مهر رخت در دل و جانم بنشست

گرچه بگسست مرا عهد و ز مهرم ببرید

رشتهٔ مهر وی از دل نتوانم بگسست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست

چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست

وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم

پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست

دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا

[...]

خاقانی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست

سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

[...]

ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه