گنجور

 
جهان ملک خاتون

فریاد که از دست تو فریاد زنانم

فریاد که بر دوست نه این بود گمانم

با آنکه تو یاد من دلخسته نیاری

خالی نشد از ذکر تو پیوسته زبانم

گر زآنکه نه آنی تو که بودی به حقیقت

من بنده ی بیچاره در اخلاص همانم

من بر سر آنم که کنم جان به فدایش

گر در چمنی جلوه دهد سرو چمانم

زین بیش جفا هم نتوان کرد چو کردی

خون جگر از دیده غم دیده روانم

نگذشت ز راه ستم آن یار جفاجوی

هر چند که از چرخ گذشتست فغانم

گرچه سر برگ من دلخسته نداری

ای وصل رخت آرزوی هر دو جهانم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم

من روی تو را ای بت مانند ندانم

هر گه که برآیی به سر کو به تماشا

خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم

هجرانت دمار از من بیچاره برآورد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
انوری

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم

بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم

وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم

زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس

[...]

مولانا

چون آینه رازنما باشد جانم

تانم که نگویم نتوانم که ندانم

از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز

سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم

ای طالب بو بردن شرط است به مردن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

ماهی رود و من همه شب خواب ندانم

وه این چه حیات است که من می گذرانم

گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»

من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟

یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن

[...]

اوحدی

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم

آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه