گنجور

 
همام تبریزی

کیست کاین فتنه نشاند که تو می‌آغازی

کیست بر روی زمین کش تو نمی‌اندازی

نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی

چشم را گوی که زو دیده‌ام این غمازی

پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل

خوش بود گر نفسی با دل من پردازی

همچو نایم به دم و ناله بسی داشته‌اند

چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی

گر شود جمله جهان خصم مپندار که دست

دارم از دامنت ای دوست به بازی بازی

ذره‌ای کم نکنم در هوست هیچ عیار

گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی

نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام

شد حقیقت که بدان روی نکو می‌نازی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی

کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی

کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی

صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد

[...]

حکیم نزاری

گر چه مشغولی و با بنده نمی پردازی

هم توانی ز سر لطف که کاری سازی

از سر پای اگرت هیچ بود دست رسی

چاره ای ساز که بر من نظر اندازی

آرزومندم و زین بیش ندارم طاقت

[...]

امیرخسرو دهلوی

ای که امروز به زیبایی او می نازی

جای آن است که بر ماه کنی طنازی

بوسه ای چند بخواهم ز لبت

چشم تو گر نکند پیش لبت غمازی

تا که در سینه کنون تخم وفایت کارد

[...]

سلمان ساوجی

رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی

که بدست آورمت، باز به بازی بازی

بر تو چون آب من ای سرو روان می‌باشم

چه شود سایه اگر بر سر من اندازی

همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز

[...]

جهان ملک خاتون

وقت آنست که بر ما نظری اندازی

بیش از اینم به سر بوته ی غم نگدازی

تو چو خورشید جهانی و منم ذرّه صفت

چه شود گر نظر مهر به ما اندازی

تو کریمی و رحیمی و من از خاکم و خشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه