وقت آنست که بر ما نظری اندازی
بیش از اینم به سر بوته ی غم نگدازی
تو چو خورشید جهانی و منم ذرّه صفت
چه شود گر نظر مهر به ما اندازی
تو کریمی و رحیمی و من از خاکم و خشت
خاک را از کرمت حور وشی می سازی
ای دل غمزده تا کی به هواداری دوست
جان ببازی به سر کویش و در پروازی
عشق بازی نه به بازیست هوائیست بلند
تو که گنجشک ضعیفی نکنی شهبازی
دل سرگشته به من گفت که یک لحظه خموش
گر کنی با من درویش دمی دمسازی
آنچه گویم ز من خسته هجران بشنو
چون به وصلش برسی جان و جهان در بازی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از معشوق میخواهد که نگاهی به او بیندازد و از غم و اندوهش بکاهد. او خود را مانند ذرهای در مقابل خورشید میبیند و از معشوق میخواهد که با مهر و محبتش به او نیکویی کند. شاعر به حوارات عشق و محبت اشاره میکند و غم دل را نسبت به دوست و عاشق بودن توصیف میکند. او از شکستگی دل و انتظار برای وصال معشوق میگوید و به این نکته اشاره میکند که عشق، بازی نیست بلکه حالتی عمیق و معنوی است. در نهایت، شاعر خواستار آرامش و انس با معشوق میشود و حقیقت عشق را که در وصال نهفته است، بیان میکند.
هوش مصنوعی: زمان آن رسیده که به ما بیشتر توجه کنی، دیگر نگذار غم و اندوه بر ما سنگینی کند.
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی که تمام جهان را روشن میکند و من فقط یک ذرّهای هستم که به تو وابستهام. چه اتفاقی میافتد اگر تو هم به ما نگاه مهربانانهای کنی؟
هوش مصنوعی: تو خدای بزرگواری هستی که رحمتت بیپایان است و من تنها موجودی ساخته شده از خاک و مواد اولیه زشتم. از رحمت و بزرگواری تو میتوانی زیباییها و نعمتهای بینظیری مانند حور و سیب بسازی.
هوش مصنوعی: ای دل غمگین، تا چه زمانی میخواهی به خاطر عشق دوست جانت را به خطر بیندازی و در پی او باشی؟
هوش مصنوعی: عشق، یک بازی نیست بلکه حالتی معنوی و الهی است. تو که مانند یک گنجشک ضعیف هستی، از انجام کارهای بزرگ و مهم، خود را محدود نکن.
هوش مصنوعی: دل نگران من به من گفت که اگر یک لحظه سکوت کنی و با من درویش همدمی کنی، شاید آرامش بگیرم.
هوش مصنوعی: هر چه از جگر سوختهام در غم دوری میگویم، وقتی به وصالش برسی، جان و دنیا همگی در شوق و شادمانی به بازی درمیآیند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چند روز است که شطرنج عجب میبازی
دانه بوالعجب و دام عجب میسازی
کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی
کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
[...]
کیست کاین فتنه نشاند که تو میآغازی
کیست بر روی زمین کش تو نمیاندازی
نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی
چشم را گوی که زو دیدهام این غمازی
پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل
[...]
گر چه مشغولی و با بنده نمی پردازی
هم توانی ز سر لطف که کاری سازی
از سر پای اگرت هیچ بود دست رسی
چاره ای ساز که بر من نظر اندازی
آرزومندم و زین بیش ندارم طاقت
[...]
ای که امروز به زیبایی او می نازی
جای آن است که بر ماه کنی طنازی
بوسه ای چند بخواهم ز لبت
چشم تو گر نکند پیش لبت غمازی
تا که در سینه کنون تخم وفایت کارد
[...]
رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی
که بدست آورمت، باز به بازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان میباشم
چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.