گنجور

حاشیه‌گذاری‌های موسی عبداللهی

موسی عبداللهی


موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۵۵ دربارهٔ عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۸:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  
🔰"زنده باد صدای عشق در گوش دلها"


🥀آورد بوی زلف توام باد زنده باد
🥀ز آشفتگی نمود مرا شاد زنده باد

🥀جست ارچه در وصال تو خسرو حیات خویش
🥀مرد ارچه در فراق تو فرهاد زنده باد

🥀هرگز نمیرد آن پدری کو تو پرورید
🥀وان مادری که چون تو پسر زاد زنده باد

🥀دلخوش نیم ز خضر که خورد آب زندگی
🥀آن کو بخضر آب بقا داد زنده باد

🥀نابود باد ظلم چو ضحاک مار دوش
🥀تا بود و هست کاوه حداد زنده باد

🥀بر خاک عاشقان وطن گر کند عبور
🥀عارف هر آنکسی که کند یاد زنده باد

🔸حضرت-عارف قزوینی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️بوی زلف تو به همراه باد زنده باشد. از هیجان و شور و شادمانی من نشان دهد، زنده باشد. در پی یافتن وصال تو، خسرو حیات خود را جستجو کرد. مرد، اگرچه در جدایی از تو است، فرهاد زنده باشد.

✅ هیچ‌گاه آن پدری که تو را بزرگ کرد نمی‌میرد، و آن مادری که مثل تو پسری به دنیا آورد زنده باشد. خضر خوشحال است زیرا آب زندگی را خورد، بادا که کسی که به او آب بقا داد زنده باشد.


🔑ظلم و ستم همچون ماری بر دوش ضحاک نابود شود، تا همواره کاوه حداد زنده باشد. اگر عاشقان وطن از این خاک عبور کنند، عارف، هر کسی که یاد تو را برده باشد، زنده باشد.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۵۳ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  
🔰"رمزهای عشق در دل هر آینه‌ای"


🥀هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟
🥀هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟

🥀مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد
🥀هر جای که قلبی است به بازار تو باشد

🥀هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد
🥀کی قابل عکس می رخسار تو باشد

🥀من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من
🥀برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد

🥀تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد
🥀تو یار کسی باش که او یار تو باشد

🥀غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید
🥀آنکس که دلش محرم اسرار تو باشد

🥀سلمان اگر از یارغمی در دلت آید
🥀باشد که غم یار تو غمخوار تو باشد

🥀ای صوفی اگر جرعه این باده بنوشی
🥀زان پس گرو میکده دستار تو باشد

🥀ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور
🥀فرقی که میان سر و دستار تو باشد

🔸حضرت-سلمان ساوجی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️هر سینه‌ای کجاست که محرم اسرار تو در آن باشد؟ هر چشمی کجاست که لایق دیدار تو باشد؟ آیا در این عصر، نیازی است که مستان دل بیگانه در اغیار و پنهانی باشند؟ هر جایی که قلبی وجود داشته باشد، باید در بازار تو حضور داشته باشد. هیچ آینه‌ای که نتواند روی رخساره تو را نشان دهد، مناسب نیست.

✅من خود به خاک رهت پیوسته و اگر بعد از من کسی برخیزد، باید طرفدار تو باشد و با این خاک همدل شود. تو باید کسی را پیدا کنی که در دوران تو گردش کند و تو باید دوستی را پذیرا شوی که همانا دوست تو باشد.

👈 در دل هیچ کس جز تو نباید جای داشته باشد، مگر آنکه دلش محرم اسرار تو باشد. اگر سلمان ناراحتی را به تو برساند، باید همچنان غم یار تو و غم تو را حمل کند. 

🔑ای صوفی! اگر این جرعه را بنوشی، از آن پس همه در مجمع میکده‌ات باید دستار تو را ببینند و نباید ظاهر شود که همه از سر تو دور شوند، زیرا فرقی بین سر و دستار تو وجود دارد.

🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۵۲ دربارهٔ عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰شکایت عاشق...!

🥀می‌کُند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
🥀می‌کِشد نرگس مست تو به میخانه مرا

🥀متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
🥀از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا

🥀هوس در بناگوش تو دارد دل من
🥀قطرهٔ اشک از آنست چو دردانه مرا

🥀دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
🥀کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

🥀درد سر می‌دهد این واعظ و می‌پندارد
🥀کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا

🥀چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
🥀تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

🥀از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
🥀نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

🔸حضرت-عبید زاکانی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️زلف تو باعث دیوانگی من شده است.چشم مست تو مرا به میخانه کشیده است. نمی‌دانم چگونه غم عشقت ناگهان،مرا در این گوشهٔ ویران پیدا کرده است. دل من می‌خواهد در گوش تو حرف بزند.

✅این اشک‌های من همانند دانه‌های دردناک است.اگر رخ تو را ببینم مثل شمع می‌سوزم،مثل  پروانه مرده و سوخته پیدا می‌شوم.این واعظ سر درد می‌دهد و فکر می‌کند، که من به حرف‌های بیهوده‌اش گوش می‌دهم.

🔑چاره این است که دیوانگی خود را نشان دهم، تا واعظ فرزانه من را فراموش کند.از می عشق تو تا مست شدم مثل عبید،به جام و پیاله علاقه ندارم.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۵۰ دربارهٔ عطار » اسرارنامه » بخش اول » بخش ۱ - المقالة الاولی فی التوحید:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰المقالة الاولی فی التوحید...!


🥀به نام آنک جان را نور دین داد
🥀خرد را در خدا دانی یقین داد

🥀خداوندی که عالم نامور زوست
🥀زمین و آسمان زیر و زبر زوست

🥀دو عالم خلعت هستی ازو یافت
🥀فلک بالا زمین پستی ازو یافت

🥀فلک اندر رکوع استادهٔ اوست
🥀زمین اندر سجود افتادهٔ اوست

🥀ز کفک و خون برآرد آدمی را
🥀ز کاف و نون فلک را و زمی را

🥀ز دودی گنبد خضرا کند او
🥀ز پیهی نرگس بینا کند او

🥀ز نیش پشه سازد ذوالفقاری
🥀چنان کز عنکبوتی پرده داری

🥀ز خاکی معنی آدم بر آرد
🥀ز بادی عیسی مریم برآرد

🥀ز خون مشک و ز نی شکر نماید
🥀ز باران در ز کان گوهر نماید

🥀یکی اول که پیشانی ندارد
🥀یکی آخر که پایانی ندارد

🥀یکی ظاهر که باطن از ظهورست
🥀یکی باطن که ظاهر تر ز نورست

🥀نه هرگز کبریایش را بدایت
🥀نه ملکش را سرانجام و نهایت

🥀خداوندی که اوداند که چونست
🥀که او از هرچ من دانم برونست

🥀چو دید و دانش ما آفریدست
🥀که دانستست او را و که دیدست

🥀ز کنه ذات او کس را نشان نیست
🥀که هر چیزی که گوئی اینست آن نیست

🥀اگرچه جان ما می پی برد راه
🥀ولیکن کنه او کی می‌برد راه

🥀چو بی آگاهم از جانم که چونست
🥀خدا را کنه چون دانم که چونست

🥀چنان جان را بداشت اندر نهفت او
🥀که هرگز سر جان با کس نگفت او

🥀تنت زنده بجان و جان نهانی
🥀تو از جان زنده و جان را ندانی

🥀زهی صنع نهان و آشکارا
🥀که کس را جز خموشی نیست یارا

🔸حضرت-عطار نیشابوری:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️به نام آن خدایی که جان را روشنی و ایمان داد و خرد را قطعیت در شناخت او بخشید. خداوندی که تمام عالم از او شهرت یافته است و زمین و آسمان زیر نظر و فرمان او هستند. دو جهان، یعنی جهان مادی و جهان معنوی، لباس هستی خود را از او گرفته‌اند.

👈 فلک در حال رکوع به سمت او است و زمین در حال سجده به پایش. از ترکیب کفک (سپید) و خون (سرخ)، آدمی را می‌آفریند. از حروف کاف و نون، فلک و زمین را می‌سازد. از دود، گنبد سبز را می‌کند. از پیه (سفید)، چشم نرگس (سیاه) را بینا می‌کند. از نیش پشه، شمشیر ذوالفقار را می‌سازد.

✏️ چنان که با عنکبوت، پرده‌ای برای خود دارد. از خاک، معنای آدم را بر می‌آورد. از باد، عیسی مریم را بر می‌آورد. از خون، مشک و از نی، شکر را نشان می‌دهد. از باران، در و از کان، گوهر را نشان می‌دهد. یک است که آغاز ندارد. یک است که پایان ندارد. یک است که ظاهر است و باطن از ظهورش است. یک است که باطن است و ظاهرش تابان‌تر از نور است. هرگز شروع و پایان قدرتش را نمی‌توان دید.

✅ هرگز شروع و پایان ملکش را نمی‌توان دید. خداوندی که فقط خودش می‌داند که چگونه است. که او بالاتر از هر چیزی است که من بتوانم بفهمم. چون دیدار و دانش ما به خلقت اوست. که فقط خودش دیدار و دانش خود را می‌داند. هیچ کس نمی‌تواند عمق ذات او را بفهمد. که هر چه بگوئید، آن نبود. هرچند جان ما سعی در فهمیدن راهش دارد. ولی عمق او را هرگز نخواهد فهمید. چون من حتی جان خود را هم نمی‌فهمم که چگونه است.


🔑 پس چگونه بتوانم عمق خدا را بفهمم که چگونه است. او جان را در پنهانی نگه داشته است. که هرگز کسی نتوانسته است راز جان را بگوید. تنت زنده به واسطه جان است و جان پنهان است. تو از جان زنده هستی ولی جان را نمی‌شناسی. چه عجب صنع پنهان و آشکاری است. که هیچ کس را جز سکوت، همدم نیست.

🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰بوسه 💋 های شیرین🥰 از لب های عاشق


🥀زلفت به پریشانی دل برد به پیشانی
🥀دل برد به پیشانی زلف به پریشانی

🥀گر زلف بیفشانی صد جانش فرو ریزد
🥀صد جانش فرو ریزد گر زلف بیفشانی

🥀یک لحظه به پنهانی گر وصل تو دریابم
🥀گر وصل تو دریابم یک لحظه به پنهانی

🥀صد بوسه به آسانی از لعل تو بربایم
🥀از لعل تو بربایم صد بوسه به آسانی

🥀آخر نه مسلمانی رحم آر بر این مسکین
🥀رحم آر بر این مسکین آخر نه مسلمانی

🥀می‌بینی و میدانی احوال عبید آخر
🥀احوال عبید آخر می‌بینی و می‌دانی

🔸حضرت-عبید زاکانی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️زلفت به پیچیدگی و درهم شکستگی دل برد و عشقم را به خود مشغول کرد. دلم نیز در مقابل این وضعیت پیچیده فرو ریخت و محتاج آرامش شد. اگر زلفت را بیش از حد رها کنی، او به لای دل بسیاری فرو خواهد ریخت.


  ✅اما اگر توانستم تو را به طوری پیدا کنم که دیگران نبینند، خوشحالیم که بتوانم تو را در جایی پنهانی بیابم. اگر تو را به آسانی بیش از صد بوسه از لبهای تو بدزدم، شادم که این کار را به سادگی انجام دهم.


🔑 در آخر ، اگر میتوانی مسلمانانه با من رفتار کنی و عاطفه ای رحم بر آن کسی که در پیش سختی ها و مشکلات زندگی می کند، نشان دهی، این نشان میدهد که تو عاقل هستی و احوال من (عبید) را می بینی و می فهمی.

🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۴۵ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰"تحول و پویایی در جهان روزمره"


🥀دنیا که حیاتش همه جنگ و جدل است
🥀وصلش همگی فراغ و اصلش بدل است

🥀امروز چو دیروز مکن تکیه به حرف
🥀کامروز جهان، جهان سعی و عمل است

🔸حضرت-فرخی یزدی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️دنیا، جایی است که زندگی در آن همه جنگ و جدل است و همه چیز به تناقض و تضاد می‌انجامد. در این دنیا، همه چیز متغیر و تغییر می‌کند و هیچ چیز ثابت و قطعی نیست. امروز همانند دیروز نیست و نباید بر حرف‌های قدیمی تکیه کرد. دنیا امروز، دنیایی است که تلاش و عمل در آن بسیار مهم است و نمی‌توان فقط به حرف‌ها اکتفا کرد.

✅ بنابراین، این شعر به ما یادآوری می‌کند که در دنیای پویا و تغییراتی که زندگی ما را همراهی می‌کند، باید به سعی و عمل خود اعتماد کنیم و نتوانیم بر حرف‌ها و وعده‌های قدیمی تکیه کنیم.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۴۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶۰:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰"دل❤️ یوسف و حلقۀ زنجیر تو"


🥀یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود
🥀شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود

🥀نور چون چشم ز پیشانی من می بارید
🥀تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود

🥀از گهر بود اگر رشته من آبی داشت
🥀پرده لاغریم چربی پهلوی تو بود

🥀آن که می برد مرا از خود و از راه کرم
🥀باز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بود

🥀غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب
🥀می زد از راه مروت، عرق روی تو بود

🥀تخم امید من آن روز برومندی داشت
🥀که سویدای دلم خال لب جوی تو بود

🥀همزبانی که غمی از دل من برمی داشت
🥀در سراپرده دل چشم سخنگوی تو بود

🥀خال رخسار جهان بود سیه رویی من
🥀دل سودازده آن روز که هندوی تو بود

🥀دل کافر به تهیدستی رضوان می سوخت
🥀روزگاری که بهشتم گل خودروی تو بود

🥀بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
🥀که دل خونشده ام نافه آهوی تو بود

🥀پرده ای بود به چشم من گستاخ نگاه
🥀هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود

🥀خار در پیرهن شبنم گل بود از رشک
🥀تا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بود

🥀عشرت روی زمین بود سراسر از من
🥀تا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بود

🥀تا تو رفتی ز نظر، دیده من شد تاریک
🥀صیقل دیده من آینه روی تو بود

🥀دل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشت
🥀صائب آن روز که در سلسله موی تو بود

🔸حضرت-صائب تبریزی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

🔰این قطعه شعر زیبا، زمانی را به یاد می‌آورد که قلب من سرشار از عشق و علاقه به شما بود و در برابر خموشی بی‌پایان فریاد می‌زدم.در شب، زیبایی موهای شما و در روز، صورت دلربای شما در نظر من بود.نور چشمان شما همچنان از پیشانی من به طرفی روشن تر می‌ریخت و هیبت خموشی و ابروهای شما، برای من محل اخلاص و تجلیل بود.


✍️اگر مقایسه شخص من با گوهری گرانقیمت آبی شود، من فقیر و خالی از هر چیز در مقابل پهلوان و دارای چربی پهلوی شما بودم.شخصی که من را از خودم و از راه‌های لطف خداوندانه‌اش فرار می‌داد، همواره در بوی شما بود و به هر نفس، به تازگی وبوی آمیز شما محکم می‌شد.در این دلتنگی و غمگینی، در گریز از دیدهای خود و به علت راهنمایی شما، عرق روی شما، روی من شکوهمند می‌درخشید.

✅ در دل من امید بسیار بود که به بهترین شکل، سویدای برتر دلم در حال رشد و پشتیبانی خال لب جوی شما می‌شد.صداقت دل من همواره به چشمان سخنگوی شما گوش داد و سراپرده دل من، تنها تورانده از افکار و احساسات بود.رخسار من تاریک و سیاه بود و رویت با گرهی از مو، هندوی من بود.

👈 قلب من به دلیل نعمت و رحمت خداوند، در خدمت شما و بهشتم پر از گل‌های زیبا و بوی دلنشین خودرو شما بود.خون من با عطر گل‌های گرانقیمت شما، میزبان شرف، عزت، و مقامی بلند بود.در پیشانی ناحیت چشم من، پرده‌ای از گستاخی بود و هذلان و جهل‌هایی که به پایین بازو شما می‌کوبید، مستحکم بود.تا جایی که تکیه‌گاه امنی برای من، از خاک سر کوی شما پر از خار بود.روی زمین به دلیل اراده من بود و پاهایم، تحت تاثیر خم و قدارت چوگان شما، مانند یک گوی بود.


🔑 تا زمانی که پرده‌ای از پیشانی مبهم نظر من جدا شد، زندگی من تاریکی بود و بین باز روی براق شما، شاید شعاعی از روشنایی وجود داشت.دل من، به همراه اشتیاق، در سلسله حلقه‌های شما گیر افتاد و ذاتاً هنوز درگیر وابستگی‌های موی شما بود.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۷ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۴:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰 "تدبیر و دانش "


 🥀خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدست
🥀که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست

🥀ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
🥀همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست

🥀مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
🥀که دل سفید چو گردید صبح امیدست

🥀به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
🥀که بنده را خط راه گریز، تهدیدست

🥀همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
🥀که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست

🥀خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
🥀که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست

🥀غرور حسن گرفته است دیده خورشید
🥀وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست

🥀مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
🥀که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست

🔸حضرت-صائب تبریزی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️خوشا به سر آن کس که از تدبیر و دانش خود استفاده می‌کند و ناامید نمی‌شود. او همیشه شاد و خوشحال است و همیشه به عید و جشن می‌رود.مجنون، بهترین کاری که می‌تواند بکند، دور شدن از شهر و افراد آن است. او به خودش می‌رسد و دیگر به دید دیگران اهمیتی نمی‌دهد.


✅بهترین کاری که می‌توانیم بکنیم، اصلاح خودمان است. این کار به ما امید و شادی می‌دهد.بهتر است که به تهدیدهای سیاه نگاه نکنیم و به جای آن، به خط راه خودمان توجه کنیم.قهر خدا به بخیلی، می‌تواند تنها پاداش فقر باشد و فقرمان نباید از پاداش خود ناامید شوند.تنها کسی که می‌تواند از تلخی آب بقا بگوید، کسی است که مانند خضر، به عمر جاوید دست یافته است.


🔑 خورشید به خاطر زیبایی خود، غرور گرفته است. اگرچه ماه لاغر است، اما عیب خورشید است.صائب نباید بی نفس و سرد باشد، زیرا آه سرد در آن نشأت سایه بید است. بهتر است که همیشه شاد و پرانرژی باشد.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۶ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۴ - نارضایتی از خلقت:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰 "تلاطم عشق و رنج در جهان "


🥀خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
🥀من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟

🥀خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
🥀از عذاب خلق و من، یارب چه ات منظور بود؟

🥀حاصلی ای دهر، از من، غیر شر و شور نیست
🥀مقصدت از خلقت من، سیر شر و شور بود؟

🥀ذات من معلوم بودت نیست مرغوب از چه ام:
🥀آفریدستی؟ زبانم لال، چشمت کور بود؟

🥀ای چه خوش بود، چشم می پوشیدی از تکوین من
🥀فرض می کردی که ناقص: خلقت یک مور بود؟

🥀ای طبیعت گر نبودم من، جهانت نقص داشت
🥀ای فلک گر من نمی زادی، اجاقت کور بود؟

🥀قصد تو از خلق عشقی، من یقین دارم فقط:
🥀دیدن هر روز یک گون، رنج جوراجور بود

🥀گر نبودی تابش استاره من در سپهر
🥀تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟

🥀گر بدم من در عدم، استاره عورت نبود
🥀آسمانت خالی از استارگان عور بود؟

🥀راست گویم نیست جز این علت تکوین من
🥀قالبی لازم، برای ساخت یک گور بود

🥀آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
🥀گر خدائی هست، ز انصاف خدائی دور بود

🥀مقصد زارع، ز کشت و زرع، مشتی غله است
🥀مقصد تو زآفرینش، مبلغی قاذور بود

🥀گر من اندر جای تو، بودم امیر کائنات
🥀هر کسی از بهر کار بهتری مأمور بود؟!

🥀آن که نتواند به نیکی، پاس هر مخلوق داد:
🥀از چه کرد این آفرینش را؟ مگر مجبور بود!

🔸حضرت-میرزاده عشقی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️ خلقت من در این جهان، به نحوی ناسازگار بود.آیا من بودم که این خلقت را از طریق اجبار می‌خواستم؟خلقت مرا معذب می‌کند، و من خودم را با اختیار اخلاق خودم معذب می‌سازم.ای خدا، مقصدت در ایجاد من و معذب کردن من چی بود؟ای دنیا، نتیجهٔ وجود من جز شر و آشوب نیست.


✅ آیا هدف تو از آفریدن من، ترویج شر و آشوب بود؟تو ذات من را نمی‌شناختی، چه خوبی در من بود:آیا تو من را ناقص آفریدی؟ زبان من بی‌صدا بود و چشمان تو نابینا.ای کاش تو چشمت را به آفرینش من می‌پوشیدی!فرض کردی که من ناقص هستم: آفرینش یک موجود ناقص؟ای طبیعت، اگر من وجود نداشتم، جهان تو نقص داشت.


👈 ای آسمان، اگر من به وجود نیامدم، قلب تو نابینا بود.من مطمئنم که هدف تو از آفرینش عشق بود:تنها تا نگاه کردن به روز به روز به زیان و ظلم علیه مردم.اگر ستاره من در آسمان نمی‌درخشید،آیا پس گوشه تو و کمان و جشن و چرخه‌ی کبیر و ماه بی‌نور بودند؟اگر من در عدم نبودم، ستاره‌ای عاری از نور نداشت.

✏️ آیا آسمان تو بدون ستاره‌های بی‌نور بود؟به راستی، دلیلی برای آفرینش من جز این نیست:قالبی ضروری برای ساختن یک قبر بود.آفریدن مردم، به خاطر قرارگیری در قبر در عذاب است.اگر خدا وجود دارد، به دلیل عدالت خدایی فاصله دارم.مقصد زارع، برداشت مشتی غله از کشت و زرع است.


🔑 اما هدف تو از آفرینش، چیزی به جز تبلیغ عذاب و رنج نبود؟اگر در جای تو بودم، حاکم بر کل کائنات،آیا به افراد مهمترین کار را می‌سپردین؟چون هیچکس نمی‌تواند به نیکی به تمام موجودات احترام بگذارد،چرا این آفرینش را انجام دادین؟ آیا مجبور بودید؟
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۴ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴ - کابینهٔ سردار سپه:

با مشت و لگد معنی امنیت چیست؟
با نفی بلد ناجی امنیت کیست؟

 

با زور مرا مگو که امنیت هست
با ناله ز من شنو که امنیت نیست!

🔸حضرت- فرخی یزدی:«🕊️🌹»

 

🔹شرح ابیات:

 

🔰استفاده از خشونت و قدرت بیرونی، مثل مشت و لگد، نمی‌تواند مفهوم واقعی امنیت را به ما القا کند.

 

✍️هیچ کس نمی‌تواند با بیان منفی، یعنی با انکار یا ابطال آن، امنیت را به ما تضمین کند.

 

👈همچنین، هیچ کس نمی‌تواند با استفاده از زور و خشونت، به ما بگوید که امنیت وجود دارد.

 

✅اما می‌توانیم از صدای ناله و درد ما به عنوان نشانهٔ فریاد برای یافتن امنیت استفاده کنیم.

 

🔑 به این معنا که امنیت را نمی‌توان با خشونت و قدرت بیرونی تضمین کرد، بلکه باید به نیازمندی‌ها و درخواست‌های دیگران توجه کرده و به تلاش برای رفع نیازهای آنان پرداخت.

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۳ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » شاهد افلاکی:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰عشق آتشین رهی معیری

🥀چون زلف توام جانا در عین پریشانی
🥀چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

🥀من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
🥀تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

🥀خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
🥀تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

🥀ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
🥀من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

🥀در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
🥀در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

🥀من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
🥀من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

🥀از آتش سودایت دارم من و دارد دل
🥀داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

🥀دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم
🥀کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

🥀ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت ؟
🥀روی از من سر گردان شاید که نگردانی

🔸حضرت-رهی معیری:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️ همانطور که موهای💕 تو پریشان شده، من هم به همین💯 اندازه داغدار و عاشق هستم."مانند باد 🌪️سحرگاهی که بی‌سر و سامان است، من نیز در همین🌡️ وضعیت بی‌قراری و ناجوری هستم."

👈من فقط✨ خاک و گرد و خاکستر هستم، اشک و درد 🩸همیشگی من.""تو ❣️عشق و جان من هستی، تویی🥰 نور و مهربانی من.

✅می‌خواهم تو را در💃 آغوش بگیرم و با هم بنشینیم، تا جانمان🌀 به هم برخورد کند و با عشق💖 آتشینمان را برافروزیم." شاهد افلاک! در حالی که من در💢 مستی و پاکی هستم، می‌خواهم چشمان👀 تو را نگاه کنم و تو اشک‌های من را ببینی."

🖊️سینه‌ام در🔥 آتش سوخته است و دلم مستور و مهجور است، در حالی که 👁️چشمانم بیدار و همیشه آماده به🙈 دیدن تو هستند."من عو💫د خود را به شکل زمزمه می‌سوزانم و تو نیز با زمزمه خود، آرامش به من می‌بخشی. من🌊 موج‌هایی هستم که تو با حرکاتت آرامش به آن‌ها می‌بخشی."

🔚دل و 💘جانم را بدون❌ تو نمی‌گذارم و به تو سپرده‌ام"آرامش و 🌈شادیم از توست و این حالت پایداری از من، و تو می‌توانی آن را حفظ کنی"ای چشم، در 🔍جستجوی راه خود به سوی تو هستم. آیا چشمی👀 در جستجوی من نیست؟"شاید صورت🧚 روبروی من را نگردانی و از من فرار کنی"

🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۱ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۱ - آبروی دولت:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰 آبروی دولت

🥀دولت به ریش زرد «ظهیر» آبرو گرفت
🥀کناس را بیار، که کابینه بو گرفت

🥀بعد از دو سال، خواست «تدین » کند نماز
🥀با فاضل آب حوض سفارت، وضو گرفت

🥀نازم به «رهنما» که «تدین » کشید رنج:
🥀در پیشگاه اجنبی و مزد او گرفت

🥀«حلاج » پنبه‌زن، وطن خویش را فروخت
🥀با پول آن، دو دست لحاف و پتو گرفت

🥀آری شکم: عزیزتر از مملکت بود
🥀«حلاج» را که ملک بداد و لبو گرفت

🥀دستت رسد اگر تو، بکن قطع بی‌درنگ:
🥀دستی که، دوستانه دو دست عدو گرفت

🥀می‌خواست حق خلق « . . . » خورد به زور
🥀رو شکر کن که لقمه ملت گلو گرفت(!)

🥀طوری نموده بود به جمهوریت نعوظ
🥀گویی پسرعموست که دختر عمو گرفت

🥀نفرین به لیدر سوسیالیست باد کو
🥀دنبال این سیاست بی‌آبرو گرفت

🥀عاقل طباطبایی کور است کو به مکر
🥀با هر طرف بساخت، که مزد از سه سو گرفت

🥀گه «اعتدال» و گه رادیکال، گاه سوسیال،
🥀بدتر از آن زنیست که هفتاد شو گرفت

🥀گویند در خزانه، نماندست یک فلوس
🥀ما را هزار خنده، از این گفتگو گرفت

🥀این پول‌ها چه می‌کند؟ آن دولتی که باج
🥀از لوله هنگ مسجد ملا عمو گرفت

🥀می‌خواست «رهنما» بخورد حصه «صبا»
🥀آن حقه باز معرکه، با های و هو گرفت

🥀«گلشن» به مثل گفت که عباس دوس کیست
🥀برجست و زود آینه‌اش روبه‌رو گرفت

🥀از بس که وام خواست «تدین» ز زید و عمر
🥀دیگر به وام خوردن بی‌ربط، خو گرفت

🥀مستی حرام باد، به میخانه کاندر او
🥀عارف غرابه‌کش شد و «دشتی» سبو گرفت

🔸حضرت -میرزاده عشقی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️دولت با گرفتن 💢ریش زرد "ظهیر"، آبروی خود را حفظ کرد، سپس از نوک کناس، برای پاکسازی👀 کابینه استفاده کرد. دو سال بعد، خواست به 🕌مسجد برود و با آب 🌊حوض سفارت، وضو گرفت. "رهنما" از دردهای "تدین" به دلخوری 💥شکایت کرد، زیرا در جای خارجی و به اجبار، کار می‌کرد و مزد خود را هم از دست داد. 

👈"حلاج" 👳🏻فروشنده پنبه، وطن🇮🇷 خود را ترک کرده و با پولی💵 که دریافت کرده بود، دو دست لحاف و🧣 پتو خرید. "حلاج" برای اینکه بیشتر از مملکت👥 مردم بدرد آید، ملک خود را به دست آورد و پیوسته درآمد داشت. اگر شما ‼️دستی دارید که✨ دوستانه دو دست دشمن را بگیرید، فرصت را از💯 دست ندهید. 

✅"حق خلق . . ." تلاش🦾 می‌کرد با زور به دست آید، اما با تشکر از🤲 خدا که مردم بلعیدند، حق 👀خود را به دست آورد. به نظر می‌رسید که او به جمهوریت🌀 پایبند است، اما واقعیت🌟 این است که او به دختر عموی خود علاقه دارد. لیدر سوسیالیست 🌪️نفرین شده است، زیرا با 🎭سیاست‌هایی که بدون آبرو هستند، همگام شده است.

🖋️ "عاقل👳🏻 طباطبایی" کور است و در هر زمینه‌ای مزد از سه ⚡سو می‌گیرد. گه اعتدال، گاه رادیکال و گاه سوسیال است، اما👁️ بدترین زندگی، زندگی 🌈است که هفتاد سال طول می‌کشد. می‌گویند خزانه 💎خالی است، اما از این صحبت‌ها 🗣️خنده می‌آید. پول‌هایی که دولت از لوله‌های مسجد🕌 ملا عمو گرفت، به چه منظوری 🤔است؟ "رهنما" می‌خواست حصه "صبا" را بخورد، اما حقه‌👹بازی عظیمی با های و هوهای بسیار پیش آمد.

🔑 "گلشن" به🌟 شکل مثال گفت که کی دوست 🧑‍🤝‍🧑"عباس" است، و بلافاصله در آینه نمایان شد. "تدین" به قرض🙏 خواستن ادامه داد و در نهایت💯 درگیر بدهی خود شد، مستی حرام است و او در🍷 میخانه گرفتار عارف👀 غرابه‌کش و "دشتی" سبو گشت.

🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۸ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۱۷ - عشوه سازی:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰 "عشوه سازی "


🥀بتا، نظام، دگر ناز و عشوه سازی نیست
🥀که این معامله سربازی است، بازی نیست!

🥀مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
🥀که این مباحثه غسل بی نمازی نیست

🥀کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
🥀چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!

🥀فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
🥀به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟

🥀اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
🥀وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!

🥀خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
🥀قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!

🥀تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
🥀تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!

🥀زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
🥀که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست

🥀سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
🥀خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست

🥀تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
🥀مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!

🔸حضرت-میرزاده عشقی:«🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✍️ نظام و سربازی یک معامله‌ای نیست که بازی باشد و بتا، ناز و عشوه سازی نیست. در واقع، این یک وظیفه جدی و مهم است که باید انجام شود و تلاش برای تفریح و سرگرمی نیست.ای شیخ، در این کار مملکت دخالت نکن که این مباحثه، غسل بی نمازی نیست. 


👈 به این معنی که این وظیفه سربازی یک مسئله جدی و مهم است و باید به آن توجه کرد و از آن غافل نشد.ای قاضی، خودت را قاضی نشان بده. این همه قاضی بودن چه لزومی دارد که در خزانه غازی (جایی که ذخایر مالی نگهداری می‌شود) نیست. این بیت به این معنی است که قاضی باید به انصاف و عدالت عمل کند و نباید به دنبال منافع شخصی خود باشد.

✅ ای عروس، از فریب مهر (عشق) بپرهیز! این داماد (سرباز) به جز پیروی از دستورات وظیفه‌ای که به او داده شده، هیچ کار دیگری ندارد.اگر به فکر خراب کردن خانه شدی، وظیفه‌ات دیگر نیست که میهمان را مهمان نوازی کنی. این بیت به این معنی است که سرباز باید به وظیفه‌اش توجه کند و نباید به امور دیگری مانند مهمان نوازی فکر کند.

✏️ فضاحت و بدیهایی که در روز عاشورا رخ داد، قسم به خداوند است و جزء دین تازی (دین جدید) نیست.تو دشمن دین را در نعش ببر، اگر مردی هستی، وگرنه خودت در نعشی هستی و نیازی به ساختن نعش برای خودت نداری. این بیت به این معنی است که اگر شجاع هستی و توانایی مقابله با دشمنان دین را داری، آن‌ها را شکست ده وگرنه خودت نیازی به نعش نداری چون قرار است در جنگ کشته شوی.


🔑 بیش از آنچه باید گفتم و همیشه می‌گویم، که جز ضرر، هیچ ثمری از این سخنان دراز نیست. این بیت به این معنی است که بیش از حد سخن گفتن و توضیح دادن، به جز ضرر، هیچ نتیجه‌ای ندارد.صدای درد و اندوه من از سر و زبانم می‌آید، در حالی که بر روی بالا می‌رود.من خوشحالم که هیچ سرفرازی بهتر از این نیست.تو مانند سیاست، یک بازی و عملکرد دل« عشقی» هستی.زیرا عشق دیگر یک بازی کودکانه نیست.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

موسی عبداللهی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵:

🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺 
🌺🍂  
🍃
  🔰زنده باد عشق!

🥀زِهی عشق زِهی عشق که ما راست خدایا
🥀چه نَغْزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا

🥀چه گَرمیم چه گَرمیم ازین عشقِ چو خورشید
🥀چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

🥀زهی ماه زهی ماه زهی باده‌ی همراه
🥀که جان را و جهان را بیاراست خدایا

🥀زِهی شور زِهی شور که اَنْگیخته عالَم
🥀زِهی کار زِهی بار که آن جاست خدایا

🥀زِهی شور زِهی شور که اَنْگیخته عالَم
🥀زِهی کار زِهی بار که آن جاست خدایا

🥀فروریخت فروریخت شَهَنشاه سواران
🥀زِهی گَرد زِهی گَرد که بَرخاست خدایا

🥀فُتادیم فُتادیم بِدان سان که نخیزیم
🥀ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

🥀هر کوی ز هر کوی یکی دود دگَرگون
🥀دگَربار دگَربار چه سوداست خدایا

🥀چه نَقشی‌ست چه نَقشی‌ست دَرین تابه‌ی دل‌ها
🥀غریب است غریب است ز بالاست خدایا

🥀خَموشید خَموشید که تا فاش نگردید
🥀که اغْیار گرفته‌ست چپ و راست خدایا

🔸خداوندگار عرفان:«مولانا🕊️🌹»

🔹شرح ابیات:

✅مولوی می­گوید: آفرین به❤️ عشق. به این عشقی که ما داریم. خدایا تو شاهد هستی و  شاهد👀 باش که ما عاشقیم. از عشق نگذشته­ایم، و نمی­گذریم.خدا🤲 می­داند که هنوز از این عشق گرمیم، از این عشقِ همچون خورشید. گرچه این عشق در بعضی از ما پنهان است و در بعضی خودش را آشکار می­کند.این نور خورشید ☀️عشق را می­شود در تابش­اش روی چهره­های ماه و در گردش باده در دست­های عاشق دید. همین🌖 ماه و همین باده برای زینت جان­ها و جهان کافی است زیرا که از خداست.درست است که با همه شرّی که در دنیاست 🌈شوری در هر چه و هر که خیر است افتاده، ولی اصل کار و بار ما مال آن دنیاست.

👈چه قدر این بیت 📖می­تواند وصف حال امام❤️ حسین(ع) باشد. شاه این سواران عاشق به زمین افتاد. این افتادن مانند افتادن خورشید ✨به زمین است. این افتادن نیست، این ریختن است. هر گردی را ☀️خورشیدی می کند. گردی که بپا خاست گرچه از خاک این دنیاست، با عشقی که💯 آمیخته­اش شد تبرک شد. آفرین به این خاک. آفرین به عشقی که به این خاک دمیده شد.

✍️گرچه افتاده­ایم، چون💥 افتاده­ی اوییم، غوغایی🌀 در ماست که در اینجا که برنخیزیم برخاسته­ی آنجاییم.

⏭️گرچه به🌟 ظاهر افتاده­ایم، هنوز از آتش این عشق از هر کوی و برزنی دودی بلند می­شود. هنوز عدّه­ای دور 🔥آتش این عشق جمع و از آن گرمند. این گرمی از چه بده-بستان دیگری است؟  خودت🤔 بهتر می دانی خدایا.دامی نبود که به آن افتاده باشیم  که حالا خوشحال باشیم که رها شده­ایم. زنجیری نبود که به دست و پای ما بسته باشند، که خوشحال🎉 باشیم که بازش کرده­اند. آن بند و زنجیری که بود از خدا بود، آن بند و زنجیری که هست از💖 عشق بود و از خداست و هنوز به دست و پاهای­مان هست.

🔑نقش داغی که به 💕دل داریم از اوست. در تابه­ی دل که تابه­ای اوست، سوزش🩸 دل، از اوست و تابش🌠 دل، از او، داغ عشق او را بر خود نقش زده­ایم. نه، ما نزده­ایم. شگفت اینجاست که این نقش را از او داریم، از آن بالا.💎عاشقان! بهتر این است که خاموش باشید. شعله­تان🔥 را نمایان نکنید.

🔚 عشق 💗 و خودتان را لو ندهید. از درون بسوزید تا کسی به جرم  عاشقی 🧿شما را نیازارد. خدایا خودت می­دانی که چپ و راست پر از آنهایی است که عاشق ❌نیستند. از غیرند؛ از ما و از تو نیستند. ما هر چه که کردیم و هر چه که می­کنیم، پیدا و پنهان، از عشق توست.
🌺
🍂
🍃
🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃

 

۱
۳
۴
۵
sunny dark_mode