برمک
تاریخ پیوستن: ۶م خرداد ۱۴۰۰
دوستدار پارسی دری و دگر هیچ
آمار مشارکتها: | |
---|---|
حاشیهها: |
۳۶۳ |
ویرایشهای تأیید شده: |
۳۷ |
برمک در ۲۳ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:
این سروده ناله ناصرخسرو و ایرانیان است و بسیار خوب اوضاع ان روزگار را می نماید
اینکه ترکان غز سلجوق با فریب مفتیان مسلمان شدند و همه چیز را نابود کردند
ماری است کزو کسی نخواهد رست
از خلق جهان بجمله دیّاری
زین پیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری
مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری
استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عزّ در پشین شاری
بر هر طرفی نشسته هشیاری
گسترده به داد و عدل آثاری
از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست آواری
ابلیس لعین بدین زمین اندر
ذریّت خویش دید بسیاری
یک چند به زاهدی پدید آمد
بر صورت خوب طیلسانداری
بگشاد به دین درون در حیلت
برساخت به پیش خویش بازاری
گفتا که «اگر کسی به صد دوران
بوده است ستمگری و جباری
چون گفت که لا اله الا الله
نایدش به روی هیچ دشواری»
تا هیچ نماند ازو بدین فتوی
در بلخ بدی و نه گنهکاری
وین خلق همه تبه شد و برپزد
هرکس به دلش ز کفر مسماری
هر زشت و خطای تو سوی مفتی
خوب است و روا چو دید دیناری
ور زاهدی و ندادهای رشوت
یابیش درست همچو دیواری
گوید که «مرا به درد سر دارد
هر بیخردی و هر سبکساری»
و امروز به مهتری برون آمد
با درقه و تیغ چون ستمگاری
گوید که «نبود مر خراسان را
زین پیش چو من سری و دستاری»
خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری
باغی بود این که هر درختی زو
حری بودی و خوب کرداری
در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری
دیوی ره یافت اندر این بستان
بد فعلی و ریمنی و غداری
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند به جای او سپیداری
ننشست ازان سپس در این بستان
جز کرگس مردهخوار، طیاری
وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری
گشتند رهی او ز نادانی
هر بیهنری و هر نگونساری
اقرار به بندگی او داده
بیهیچ غمی و هیچ تیماری
من گشته هزیمتی به یمگان در
بیهیچ گنه شده به زنهاری
چون دیو ببرد خان و مان از من
به زین به جان نیافتم غاری
ماندهاست چو من در این زمین حیران
هر زاهد و عابدی و بنداری
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس رفت ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این رهگذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دستها بر سرود و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه خوبی است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بی زاولانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار گیتی، که گیتی
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:
پارسی سرود ناصرخسرو را بنگریم
چو خانه بماند و برفتند ایشاننخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با بادمرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس رفت ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این رهگذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دستها بر سرود و زمانه
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بی زاولانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار گیتی، که گیتی
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۶ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح ابونصر مملان:
ایا شهریاری که یاری نداری
به کشورستانی و مردم طرازی
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۴۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۸:
اردوان رای کنیزکی اپایشنیگ بوت کی اژ اپاریک کنیژکان اژرمیک تر و گرامیک تر داشت و په هر آیینیک پرستش اردوان بوت ، آن کنیژک کرت استات (کردستن ) . روژی چیگون ارتخشیر په ستورگاس نشست تنبور زت و سروت واژیگ و خرمی کرت اوی ارتخشیر دیت اد پتش نیاژان بوت . اپایشنیگ=ابایستی /سزاوار اپاریگ=دیگر کرت استاد=کردستاد از کردستن چیگون=چون
بوت/بود=شد
سروت واژیگ= سرود خوانی گاس=گاه
اد= و ( and) نیازان=عاشق
ارودان را کنیزی سزاوار بود که از دگر کنیزان گرامیتر میداشت و به هرگونه کار اردوان درخور بود و انجام میداد
روزی چون اردشیر به ستورگاه تنبور میزد و خرمی میکرد او اردشیر را دید و دلداده او شد
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۱۷ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر سعدبن مهدی:
بروز رامش نازد بروی تو دل و جان
بگاه کین تو یازد بترکتازی تاز
همیشه تا در ناز و نیاز و انده و رنج
بود بمردم گاهی فراز و گاهی باز
همیشه روز تو امروز خوشتر از دی باد
همیشه بادت انجام بهتر از آغاز
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - در مدح ابوالیسر:
قطران سخنوریست که باید از نو شناختش او در پارسی گویی بی نمونه است بنگرید سخنانش را به پارسی گویی
بهشتوار شد از نوبهار گیتی باز
در بهشت بر او کرد چرخ گوئی بازکنون که سرخ گل از روی پرده باز گرفت
بتا گل رخت از من چرا گرفتی باز
تو خند خند همه سال و من گری گری
تو ناز ناز همه روز و من گداز گداز
مرا همی ننوازی مگر ندانی تو
که هست مهتر من اوستاد بنده نواز
به خشم جانآشوب و به مهر جانآرام
به تیغ جنگانجام و به تیر جنگآغاز
به رزم رزمگشائی به بزم بزمآرای
به تیغ تیغگذاری به تیر تیرانداز
اگر نبوده بدانی شگفت نیست بدانک
زمانه از دل و از رأی تو نپوشد راز
همیشه تا ز پی هر گزند باشد سود
همیشه تا ز پی هر نیاز باشد ناز
برمک در ۲۴ روز قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۸ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - قصیده:
قطران سخنوریست که باید از نو شناختن او در پارسی گویی و اهنگ سخن و وازگان از سخنوران بی نمونه است
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی به شادی تندرست و شاد خیز
تا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیدهها گشتست بارانریز و دلها ریز ریز
برمک در ۲۶ روز قبل، جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۷ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸:
با این وزن و قافیه تنها شیخ سعدی یک غزل دارد که بسیار شاهکار است
کمال گویدآه ما با نو کی رسد کانجا
باد را زهره رسیدن نیست
سعدی گویدروز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سرِ بریدن نیست
مطرب از دست من به جان آمد
که مرا طاقت شنیدن نیست
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت دام گستریدن نیست
دست در خون عاشقان داری
حاجت تیغ برکشیدن نیست
با خداوندگاری افتادم
کش سر بنده پروریدن نیست
گفتم ای بوستان روحانی
دیدن میوه چون گَزیدن نیست
گفت سعدی خیال خیره مبند
سیب سیمین برای چیدن نیست
بی تو از دردم آرمیدن نیست
وز توأم طاقت بریدن نیست
گر تو شمشیر میکشی ما را
زهره آه بر کشیدن نیست
آه ما با نو کی رسد کانجا
باد را زهره رسیدن نیست
بار در پیش چشم تست ای اشک
حاجت هر طرف دویدن نیست
خواستم بوسه از آن دهان نشنید
رسم خردان سخن شنیدن نیست
برمک در ۲۷ روز قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۵:
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سیهدستی زده بر بال مو تیر
بوره غافل مچر در چشمهساران
هر آن غافل چره غافل خوره تیر
جُره = جوان
زده=بزد
برمک در ۲۹ روز قبل، سهشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۸ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲:
دنبال اشک افتادهام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از بادِ دامن میکنی روشن چراغ مرده را
گر جان به جانان نسپرم دل بستهٔ آن نیستم
نتوان به دست پادشه دادن گل پژمرده را
برمک در ۲۹ روز قبل، سهشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۶ دربارهٔ ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۷ - قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین:
قزوین را شهری نیکو دیدم، بارویی رسین کنگره بر نهاده و بازارهایی خوب مگر آنکه آب در وی اندک بود
خوشکله پسر اندک نبود بالام جان
دم شازده حسین دوتا ره کشتم
اگر تونم بودی تونم میکشتم
برمک در ۳۰ روز قبل، دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵:
اگر چشم ترم یک روز میراب چمن باشد
به فرق باغبان ویران کنم دیوار بستان را
برمک در ۳۰ روز قبل، دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:
هیچ نسبت نیست با میخورده پیکان خورده را
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۴ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان:
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
که باد آشفته خان و مان ویرو
که جز بد کیش از آن مادر نزاید
بجز جادو از آن گوهر نیاید
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودهست شهرو را سی و اند
نزادهست او ز یک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخزاد و ویرو
چو بهرام یل و ساسان و گیلو
چو ایزدیار و گردان شاه و رویین
چو آب ناز و همچون ویس و شیرین
یکایک را ز ناشایست زاده
بلایه دایگانی شیر داده
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۷ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان:
این بیتها را بنگریم
چو از کین خواستی او را بکشتی
خرد با مهر بر کین چیره گشتی
چو تندی هوش را اندام دادی
خرد تندیش را آرام دادی
چو نیکو بود روی خواست یزدان
به زشتی شاه ازو چون بستدی جان
خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر
نبرد هر کرا او هست یاور
نگردد هیچ بد خواهی بر او چیر
جهد از پای پیل و از دم شیر
چو گنجی بود در بندی نهاده
به هر کس بسته بر رامین گشاده
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
که باد آشفته خان و مان ویرو
« روی خواست یزدان »/«گنجی بود در بندی نهاده»/ «زمانی بود دژمان »
« پادافراه کردار » / « وارونه گفتار » / «بریده باد بند از جان شهرو »
«خواست یزدان» روی خداخواه روی ویس را میگوید . بند =عقد/پیمان/حفظ /جایی حفظ شده و بسته.
دشمن و دژمن یکیست و مگر دشمان دژمانی ناپایدار است
پادافراه کرداری - وارونه گفتار=دشنام
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۰ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان:
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
مرو را گفت شاها مرو آباد(آبادان باد - مرا با مرو کاری نیست )
اگر نیکست و ور بد مر ترا باد
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۶ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان:
نگویی تا کدامین خوشتر ای ماه
به چشم نرگسینت مرو یا ماه
به چشم من زمین مرو خوشتر
که گویی آسمانستی پر اختر
زمین مرو پنداری بهشتست
خدایش ز افرین خود سرشتهست
چنان کز ماه خوشتر مروشهجان
ز ویرو نیز من بیشم به هر سان
مرا چون ماه بسیارست کشور
چو ویرو نیز بسیارست چاکر
نگر تا ویس چون آزرم برداشت
کجا در مهر چون شیران جگر داشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
من اینجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر دیدار رامین را نبودی
تو نام ویس از آن گیهان شنودی
چو بینم روی رامین گاه و بی گاه
مرا چه مرو باشد جای و چه ماه
گلستانم بود بی او بیابان
بیابانم بود با او گلستان
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان:
فخر گرگان ویس و رامین را بسیار بسیار خوب سروده و بر او بسیار سپاس است که واژگان کهن را نگاه داشته
خوشا جایا بر و بوم خراسان
در او باش و جهان را میخور آسان
زبانِ پهلوی هر کاو شناسد
خُراسان آن بُوَد کز وی خور آسد
خور آسد پهلوی باشد، خور آید
عراق و پارس را خور زو برآید
خوراسان را بُوَد معنی خورآیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
خوراسان/خراسان جاییست که خور از ان سوی ایواران اسد/اهد/اید و سوی دیگرش خورامان/هورامان/روژآمان/روژاوان/روژاوا/خوراوا/روزاور است
برمک در ۲۳ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶: