گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجد همگر

سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن

هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن

بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا

به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن

چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه

کشان کشان سر زلف دراز در دامن

نماز برد بر قامتش چو راهب سرو

سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن

ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب

شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن

نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست

گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن

رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند

درآمد از در شادی و آنگهی با من

ز روی لطف بپیوست همچو می با جام

ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن

مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل

دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن

هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار

فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن

دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب

یکی امید فزای و دوم خمار شکن

و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم

به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن

بشارتی به امید و امان اهل زمان

به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من

خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین

که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن

گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر

فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن

به نفس پاک ولی و به جود عام علی

به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن

به نور رای چو افکند سایه بر ملکت

زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن

کفش صحایف آمال را زند ترقین

دلش وظایف ارزاق را کند روشن

ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم

و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن

اگر تجللی نور دلت فتد بر طور

اساس طور شود همچو سرمه در هاون

ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد

نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن

و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد

نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن

ز بیم فکرت تو دسته گل پروین

بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن

چو ابر دست تو باران جود درگیرد

بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن

خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد

محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن

به جرم کیوان زان نسبت است آهن را

که کرد وقف سراپای دشمنت آهن

به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس

که حکم سفک کند تا نماندت دشمن

به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد

کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن

اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید

چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن

مغنی سومین طارم ارنه بر کامت

دمی زند شود آواز مزمرش شیون

وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو

قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن

مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل

قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن

جهان پناها آب لطافت سخنت

ز روی لوح دل من بشست گرد حزن

چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد

زبان بنده به آزادی تو چون سوسن

به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار

هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن

بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک

به رنگ مختلف آرد نتایج معدن

که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول

مرا به آید از صد خزانه در عدن

ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام

ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن

سرم ملول شد از جستن دنا ودنی

دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن

از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ

که یافت فرق خروس لئیم با گرزن

گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای

ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن

هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو

هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن

فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر

که روح پاک همی بخشدم به جای سخن

نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست

چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن

کجا به نفس بهیمی در آید این معنی

که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن

کجا به راستی این سخن رسد کژدان

کجا معارضی این نمط کند کودن

مسافریست لطیف و غریب گفته من

ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن

سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی

وطن به دامن صاحب سخن کند موطن

چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد

ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن

حکیم جوهر باقی رسد معانی را

ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن

شهان سلغری از عشق طرز من در خاک

به دست واقعه بر خود همی درند کفن

بقای ذات تو جاوید باد تا باشی

هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن

سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک

تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن

سرای جاه ترا از شرف ستون سما

نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن