گنجور

 
ازرقی هروی

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه‌ای که معلق نهاد دام بلا

چه عنبری که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن

مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او

شده‌ست جزع بآب فسرده آبستن

بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود

دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن

ز رشکِ هر دو همی جان و دل براندازم

اگر چه عاشق این هر دواَم به جان و به تن

بهار نقش سپهر جمال او دارد

شبی ز خوشهٔ سنبل، مهی ز برگ سمن

مهی به زیر شبی مشک بوی نور افزای

شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن

خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من

بتی شده‌ست که جانست پیش او چو شمن

ز بس که خون بربایم به ناخن از مژگان

ز روی ناخن من بردمد همی روین

لگن ز زردی من زعفران سوده شود

چو دست شوی ز دستم فرو شود به لگن

چهار چیز ورا از چهار چیز آمد

که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن

ز عقد لؤلؤ دندان، ز برگ لاله دهان

ز شاخ سنبل گیسو، ز پاک نقره ذقن

مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی

مرا ز لالهٔ او شنبلید شد سوسن

مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید

مرا ز نقرهٔ او گشت زر سبیکهٔ تن

ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی

بزن، که زخم ترا صبر من بس است مجن

دریغ کز سخن دلفریب رنگینت

نخست روز به عهد بدت نبردم ظن

اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی

به جان خواجهٔ فاضل نگویمت که مزن

حکیم سید ابوالقاسم، آنکه شهر سرخس

ز قدر او به فلک بر همی کند مسکن

نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان

نهاده همت او را سپهر بر گردن

اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او

به گرد پیکر خود پرده بندد از جوشن

خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را

کند به نیزه و پیکان چو چشم پرویزن

چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری

که مغز گردد در استخوان او روین

اگر به آینه در بنگرد مخالف او

خیال رویش خیزد به پیش او دشمن

ز بس توان و بلندی همی تفکر را

ستاره‌ای شود اندر سپهر جان روشن

ایا گزیده خصالی، که بردباری را

به زیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن

ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا

ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن

که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز

خنک بود، چو هوا، روز برف، در بهمن؟

اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت

ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن

ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری

ز بی تنی نتوان بست ذره را به رسن

به زیر خاک درون شاخ خیزران گردد

ز بهر عشرت تو مار قیر گون گرزن

اگرچه مایهٔ اهریمن است کفر و ضلال

به نور رای تو دیندار گردد اهریمن

ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو

سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن

ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود

به روز مرگ وصیت کند به ترک کفن

خجسته خامهٔ تو، ناخریده در ثمین

چو زر ساو شده‌ست از برای نقد شمن

کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین

به راه دیده ز ژاغر برافگند ارزن

سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف

گیاه سبز شود در مسام کوه عدن

ز روی زرد شود در دهان شب به کمین

به دیده عنبر سارا برآرد از مکمن

به زرسا و چو مشک از دهان نافه ربود

به سیم سوخته منقوش کرد پیراهن

ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست

ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن

سرش پدید شود چون ز تن ببری پست

تنش ندارد سر تا نبریش بر تن

عجب‌تر آنکه چو آهن بدو فرو بردی

به عقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن

به مار زرین ماند به نوک سر پران

که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن

به دست اندر گفتی که قرصهٔ خورشید

به باغ لفظ ز انجم همی کند گلشن

ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خواست

که سیرت تو گران کرد بار من بر من

گرم زمانه تهی دست کرد، پر دارم

دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن

کمند صبر مرا نرم‌تر ز موم شود

اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن

سخن شناسی و دانی که من چه گفته‌ستم

سخن شناس شناسد بها و قدر سخن

همیشه تا نبود لاله در دهان صدف

همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن

به کام زی و به شادی بمان و خرم باش

ولی به ناز و به شادی، عدو به گُرم و حزن

 
 
 
گلها برای اندروید
عنصری

فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن

بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

خدای داند بهتر که چیست در دل من

ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل

نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو

[...]

ازرقی هروی

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم

می جوان بجوان ده درین بهار جوان

مشاهدهٔ بیش از ۵۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

هوا همی بنکارد بحله روی چمن

صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن

سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم

بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن

زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست

[...]

مشاهدهٔ ۱۸ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۴۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه