گنجور

 
مجد همگر

ای جمال تو رونق گلزار

بنده زلف تو نسیم بهار

زلف مشکین به گرد روی نکوت

چون بر اطراف آفتاب غبار

هر که او کوثر و بهشت ندید

گو ببین اینک آن لب و رخسار

لب و رخسار تو ز چشم و دلم

بسکه بر بوده اند خواب و قرار

در گلستان جان زغمزه تو

آهوانند جمله شیر شکار

خود ندانم چرا کند شب و روز

چشم مستت مرا اسیر خمار

نه چنان مستم از می عشقت

که شوم تا به سالها هشیار

حسن روی تو زیور خوبیست

نیستش حاجتی به رنگ و نگار

شاه خوبی حمال مهوش تست

چتر او چیست زلف عنبر بار

تا به رخساره تو نسبت کرد

گرم شد آفتاب را بازار

چه شود گر فلک ترا با من

در میان آورد به بوس و کنار

تا کند طبع من در آن حالت

مدح فرمانده جهان تکرار

صاحب اعظم آنکه عالم را

روی او هست عالم الاسرار

آنکه فیض نوال رافت او

محو کرده ست ظلم را آثار

ای محیط جهان قدر تورا

آسمان شکل نقطه پرگار

درو گردون به صد قران دیگر

ناورد چون توئی به هشت و چهار

زانکه شمشیر آبدار تو هست

بازوی شرع احمد مختار

صاحبابنده کمینه که هست

طاعتت را به جان پذیرفتار

به یسارت چو او همیشه یمین

که یمینی تو قبله هست یسار

گرچه هر دم هزار شکر کند

در حقیقت یکی بود ز هزار

ور دهد شرح آرزومندی

از یکی شمه پرشود طومار

ور اجازت دهد مکارم تو

کنم احوال خویشتن اظهار

گوید آنکس منم که خوانندم

همگنان بحر جود و کوه وقار

چون برآرم حسام را زنیام

روز روشن برآرم از شب تار

روزه دارند مژگنان از من

که به خون جگر کنند افطار

کرده ام با جهود و نصرانی

آنچه کرده ست حیدر کرار

زین دو ملت به خطه موصل

هر که را بینی از صغار و کبار

یا بود در برش علامت زرد

یا بود بسته در میان زنار

بوستانی بساختم دردین

که همه زنده رغبت آرد بار

با چنین شوکت و توانائی

با چنین سروری و استظهار

با سگ اندر جوال چون باشم

من که با شیر کرده ام پیکار

بندگان تو آفتاب محل

آستان تو آسمان مقدار

کرده حکمت بر آسمان میدان

گشته رایت بر آفتاب سوار

کیمیائیست رای صائب تو

که کندعقل را تمام عیار

لاجرم طبع فضل پرور تو

دارد از ملک هر دو عالم عار

شیر قدر تو آهنین مخلب

مرغ امر تو آتشین منقار

لطف و قهر تو اصل شادی و غم

مهروکین تو عین منبرودار

بی وجود سحاب دولت تو

دوحه سلطنت نیارد بار

بی نسیم رضای خدمت تو

گلشن مملکت نریزد خار

افتخارت کمینه فرمانبر

روزگارت کمینه خدمتکار

آستانت مهذب فضلا

بارگاه تو منزل اخیار

کلک تو درنظام ملت و ملک

برده از دیده قدر مقدار

رای تو در امور دولت و دین

کرده بر چهره رضا رفتار

تو وزیری و بندگان درت

سلطنت می کنند در اقطار

می کنم بر طریقه شعرا

بیتی از شعر بوالفرج امضار

زانکه نظمش به نزد اهل هنر

بفزاید طراوت گفتار

« چرخ پست است و همت تو بلند

دهر مست است ورای تو هشیار»

نیست دردی چو خست شرکا

که کند سنگ خاره را بیمار

آنچه می بینم از جلال الدین

کس ندید از زمانه غدار

صبح پیری طلوع کرد و هنوز

نشد از خواب کودکی بیدار

غره مال گشت و بی خبر است

از غرور جهان مردمخوار

خود نداند که شهریاری نیست

جز به مردی و دانش و ایثار

خواجه شاعران سنائی را

هست بیتی عظیم ولایق کار

«هر که از چوب مرکبی سازد

مرکب آسوده است و غره سوار»

بندگان تو گرچه بسیارند

تو مرا در حسابشان مشمار

زانکه من شیر بیشه ظفرم

دیگران نقش شیر بر دیوار

تا که دولت ملازمت بودم

بودم از دولت تو دولتیار

همه کس را به من وسیلت بود

این رسائل نوشته آن اشعار

این زمان کز خودم جدا کردی

شد دلم یار غصه و تیمار

چون توام برگرفته ای اول

آخرم بیش ازین فرو مگذار

تا بود چار طبع و پنج حواس

تا بود هفت گنبد دوار

بادت اندر جهان چو دولت بخت

نصرت و فتح بر یمین و یسار

خاک پایت چو این قصیده من

ریخته آب لولو شهوار