گنجور

 
مجد همگر

زهی زمانه نامهربان نادره کار

خهی سپهر نگونسار ناکس غدار

چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام

چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار

چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست

خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار

چه حالت است که مهر آوری به بی هنران

چه موجب است که داری زاهل دانش عار

یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری

یکی ز مهر برآری به گنبد دوار

گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل

گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار

یکی منم که گرفتار فکر کار توام

که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار

نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون

زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار

به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست

گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار

چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان

که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار

ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک

مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار

مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست

به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار

منم چو مور گرفتار طاس دام فلک

ز طاس مور برون آمدن بود دشوار

چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست

ستاره مور صفت اندر او هزار هزار

ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا

نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار

از این بترچه رسیده ست بر من مسکین

که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار

عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست

به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار

به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق

که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار

نعوذبالله از چون توئی رواباشد

که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار

تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی

که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار