گنجور

 
حافظ

بالابلند عشوه‌گر نقش‌باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیدهٔ معشوقه‌باز من

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غمّاز بود اشک و عیان کرد راز من

مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند

ذکرش به خیر‌، ساقی مسکین‌نواز من

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

گردد شمامهٔ کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده‌زنان گریه می‌کنم

تا با تو سنگ‌دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست‌پرور دشمن‌گداز من