گنجور

 
قطران تبریزی

من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران

که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران

کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد

خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران

چو من به شادی باز آمدم به لشگرگاه

گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان

میان هنوز نبودم گشاده کامده بود

ز ره به سوی من آن سرو قد و موی میان

چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ

کنار من شد از آن چون شکفته لاله‌ستان

به ناز گفت که بی من چگونه بودت دل

به شرم گفت که بی من چگونه بودت جان

جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی

بلای جان من و فتنه بتان جهان

چو حلقه جهانم به زلف چون چنبر

چو گوی کرده جهانم به جعد چون چوگان

نزار بودم دائم ز درد فرقت تو

من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان

چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز

چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان

کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید

کجا بود گل بی آب و کشت بی باران

عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز

همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان

به ناز گشته برم عنبرین از آن سنبل

به بوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان

گه او عقیق خر و من شده عقیق فروش

گه او نبید ده من شده نبید سِتان

ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای

ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان

هزار شادی دیدم به یک شب از دلبر

هزار خوشی دیدم به یک شب از جانان

هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک

هزار گونه ظفر دید شهریار جهان

مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر

چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان

بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ

به عقل پیر و لیکن به روزگار جوان

به یک عطا به عطارد برد ترا صد بار

به یک حدیث بخرد ترا ز صد حدثان

به ماه ماند با جام باده در مجلس

به شیر ماند با تیغ تیز در میدان

نه در هزار سخا باشدش یکی وعده

نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان

ز دستش آید برهان عیسی مریم

ز تیغش آید اعجاز موسی عمران

ز مردمی و کریمی که هست میر زمین

ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان

همی خرد به یکی ناز صد هزار نیاز

همی کشد به یکی سود صد هزار زبان

چو جامه‌ایست سخا دست را داوش طراز

چو نامه‌ایست و غانیزه‌اش بر او عنوان

بدانگهی که دو لشگر به روی یکدیگر

گران کنند رکاب و سبک کنند عنان

ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید

ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان

یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام

یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان

قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال

اجل میان دو لشگر همی زند دندان

چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر

چو میر ابونصر آنجا به بر کند خفتان

اگر بدان سر باشد شکسته گردد این

و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن

وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل

هنرش را بس پیکار دار مور بیان

چو او به دولت و بخت جوان ز شهر برفت

به عزم رزم بداندیش با سپاه گران

هنوز او به غزامی نرفته بود که بود

سر هزیمتیان برگذشته از سیدان

به تیر و نیزه دلیری و استواری کرد

شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان

به هر وطن که ز دردی بیافتند اثر

به هر مکان که ز شوخی بیافتند نشان

امیر موغان آنجاش داده بود وطن

امیر موغان آنجاش داده بود مکان

ز میر فرمان ناخواسته سواری چند

بتاختند به جنگ عدوی نافرمان

به فر شاه جوان خسرو جوان دولت

نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان

به جملگی همه ز اسبان درآمدند نگون

بسان برگ رزان از نهیب باد خزان

پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار

پسر به جنگ همی بست با پدر پیمان

کسی نجست وگر جست خورده بود حسام

کسی نرَست و گر رَست خورده بود سنان

سلاح و اسب به لشگرگه شه ارزان

به شهر دشمن مازو و نیل گشت گران

چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست

مگر کسی که بود آن به دیده دیده عیان

بیامدند دگر باره لشگر جنگی

به حد ریک بیابان و قطره باران

سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف

پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان

پناه ساخته در بیشه بلند و کشن

شده به یکدیگر اندر بسان زلف بتان

که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت

که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان

به تیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند

به حمله سپه شهریار شهرستان

بسا زدند به زوبین و تیرشان ایدون

که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان

عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ

سرای پرده کشیده بسان شادُروان

موافقان هدی را چنین بود نصرت

مخالفان هدی را چنین بود خذلان

یکی به چنگل کَنَدی ز سر همی زوبین

یکی به دندان کَنَدی ز تن همی پیکان

عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ

کمر به طاعت بسته سپهبد موغان

همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند

چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان

که گر به هر زمئی صد هزار فتنه بود

بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان

امیر گفت بباید به اردبیل دژی

بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان

بناش برده فراوان فروتر از ماهی

سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان

به اند سال کند دور گرد او گردون

به اند سال کند گرد او فلک دوران

که گر فرا نگری سرت تیره گردد و چشم

که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان

بلند بالا چون قدر میر عالی رای

فراخ پهنا چون دست میر نیکودان

به فصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف

زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان

همی دویدی در چشم برف چون الماس

همی وزیدی بر چهره باد چون سوهان

همی فسرده شد از باد خون میان جگر

همی فسرده شد از برف دم میان دهان

بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی

به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان

که دیگری نتوانست کرد صد یک از این

به لشگر قوی و روزهای تابستان

اگر چه دعوی پیغمبری کند به مَثَل

همین بس است مر او را دلایل و برهان

از آنگهی که پدیدار آمده است انجم

وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان

نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید

نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان

از آن ولایت این روز و شب در افزون است

وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان

بقای این دو مَلِک باد تا جهان باشد

به کام خویش رسند آن دو اندرین دوران

زهی زمانه به اقبال با تو گشته قرین

زهی زمانه بتایید با تو کرده قران

منجمان خراسان همه همین گویند

مهندسان عراقی همین برند گمان

در این سفر همه از دولت تو گشت چنین

در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان

همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای

همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان

چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد

به ملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عنصری

توانگری و بزرگی و کام دل بجهان

نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان

یمین دولت کایام ازو شود میمون

امین ملت کایمان ازو شود تابان

همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان

نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک

امین ملت محمود پادشاه جهان

خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد

[...]

مشاهدهٔ ۸ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم

می جوان بجوان ده درین بهار جوان

بشادکامی امروز داد خویش بده

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

اگر نجست زمانه بلای خلق جهان

چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان

اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین

چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان

اگر نگشت دل من تنور آتش عشق

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

شب دراز و ره دور و غربت و احزان

چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان

بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار

دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان

مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده

[...]

مشاهدهٔ ۱۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه