گنجور

 
غالب دهلوی

ای گل از نقش کف پای تو دامان ترا

گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا

تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟

رونق صبح بهارست گریبان ترا

هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود

گوی گردید به مستی خم چوگان ترا

جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد

عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا

ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم

می شناسم اثر گرمی پنهان ترا

راحت دائمی ذوق طلب را نازم

گرد نمناک بود سایه بیابان ترا

چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی

اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا

آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم

تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا

چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود

سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا

فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم

آفتاب لب بامیم شبستان ترا

هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق

پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا

فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب

حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قطران تبریزی

ای روا بر شهریاران جهان فرمان ترا

هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا

هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا

هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا

دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا

[...]

وحشی بافقی

تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا

نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن

نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی

[...]

صائب تبریزی

نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا

کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا

تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را

از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا

همرهان سست در راه طلب سنگ رهند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه