گنجور

 
قاآنی

ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی

با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی

نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست

در دست دو مست از پی تفریح ربابی

با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب

بی‌روی تو نقشی زدم امروز بر آبی

وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان

کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی

تا بو که کند نرگس مست تو تمنا

از لخت جگرکرده‌ام امروزکبابی

گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ

ترسم‌ که ز یادش رود ای مرگ شتابی

یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد

وین طرفه ‌که هر یک به دگرگونه عتابی

وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک

اکنون ‌که میانشان شده پیدا شکرآبی

از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست

بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی

آن مهتر فرخنده‌که ازکاخ رفیعش

برتر نبود در همه آفاق جنابی

رشحی ز سحاب ‌کف او یا که محیطی

موجی ز محیط دل او یاکه سحابی

آنگونه رفیعست رواقش ‌که نماندست

مابین وی و عرش برین هیچ حجابی

آنجاکه سجاب ‌کف او ژاله‌فشانست

بالله‌که اگر ابر درآید به حسابی

بذل وکف رادش‌کرم و طبع جوادش

این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی

با ریزش ابرکف او ابر دخانی

با بخشش بحر دل او بحر حبابی

ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی

لب‌تشنهٔ دل‌سوخته را جرعهٔ آبی

زان آب‌ که از شعلهٔ او برق فروغی

زان آب‌ که از تابش او صاعقه تابی

زان آب‌که خود آتش سردست ولیکن

در ملک جهان نیست از آن‌ گرم‌تر آبی

زان آب‌که آید به پیش روح چو آدم

گر قطره‌ای از وی بچکانی به ترابی

زان آب‌ که بی‌منت اکسیر ز تاثیر

مس را کند از نیم ترشح زر نابی

آبی‌که چو بر قبرگنهکار فشانند

نبود به دلش واهمه از روز حسابی

آبی‌ که اگر نوشد پیری‌ کند ادراک

ایام پسندیده‌تر از عهد شبابی

آبی ‌که چو بر جبههٔ بیمار فشانند

با فایده‌تر دردسرش را زگلابی

آبی‌که اگر صعوه‌کند رشحی از آن نوش

بی‌ شبهه شکارش نکند هیچ عقابی

آبی‌که چو آقانی اگر نوش‌کندکس

یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی

دارای جوانبخت حسن شاه‌ که او را

گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی

آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست

ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی

رمحش بود آن افعی پیچان‌که بنابش

از خون بداندیش بود سرخ لعابی

بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی

در نسبت او خردتر از برگ سدابی

در خدمتش آنان که سر از پای شناسند

در دیدهٔ ارباب عقول‌اند دوابی

مشکل‌که شود با سخطش در دل اصداف

یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی

ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز

سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی

از غایت ابذال نعم سایل نعمت

الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی

با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی

سیمرغ ‌کم از خادی و عنقا ز ذبابی

خون بی‌مدد خلق تو زنهار که گردد

در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی

هنگام رضا بر صفت عفو خداوند

صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی

یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد

از خون عدوکرده عروسانه خضابی

شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش

رخشنده هلالیست به تاریک سحابی

یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی

یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی

در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده

چون‌ دانش تو شیخی ‌و چون بخت تو شابی

اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر

وین طرفه‌که چون او نبود تازه مشابی

از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل

پنداشت‌که صادر شده زو فعل صوابی

از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید

غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی

کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی

کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی

برگردن خفاش صفت خصم تو بندد

هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی

جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش

حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی

چون موج زند لجهٔ جود تو نماید

بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی

خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ

بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی

جستند و ندیدند حوادث پی ملجا

چون درگه انصاف تو فرخنده‌مآبی

بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست

اندر خور بادافره او نیست عقابی

تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند

هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی

در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم

آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی

‌تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر

اندر خور هر معصیتی هست عذابی

از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه

این‌یک به نصیبی رسد آن‌یک به نصابی