گنجور

 
قاآنی

سرو سیمین مرا از چوب خونین‌ گشت پای

سرو گو با پای چوبین در چمن زین پس میای

سرو من ماه زمین بد زان شدش پا بر فلک

تا ز نیکویی زند ماه فلک را پشت پای

ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست

سرو را گو برمخیز و ماه را گو برمیای

سرو من از پا فتاد و فرق فرقدسای او

سنبلستان ‌کرد گیتی را ز زلف مشکسای

سرو را زین ‌غصه‌گو در باغ خون دل‌گری

ماه را زین قصه گو از چرخ سوی گل گرای

تا بهشتی روی من بر خاک تا ری سود چهر

گشت خاک از فر رخسارش بهشی دلگشای

خاک اگر دعوی سلطانی کند شاید از آنک

سایهٔ زلفش بر او افتاد چون پر همای

در زمستانی‌که ازگل می‌نروید هیچ‌گل

گل ز گل رویید تا او بر زمین شد چهره‌سای

مشک‌بیزان‌گشت برگیتی ز جعد دلفریب

اشک‌ریزان‌گشت بر دامن ز چشم دلربای

اشک چشمش راست پنداری‌ که تخم فتنه بود

زانکه از اشکش زمین تا حشر گردد فتنه‌ زای

دوش درکنجی ز رنج روزه بودم تنگدل

کز برون آسیمه‌سر، پیکی درآمد در سرای

گفتمش خیرست ‌گفت آری نداری آگهی

کز ملک بر جان یاور رفت خشمی جانگزای

باز چونان داوری در حق چونین یاوری

نیک باورکرد گفتار حسود ژاژخای

گفتمش رو رو نیی آگه ز دستان دم مزن

گفت بیحاصل مگوی و ژاژ لاطایل ملای

شه فریدونست فرخ او بود ضحاک عهد

آن ز گرز گاوسار و این زلف مارسای

گر فریدون‌کینه از ضحاک جوید باک نیست

حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکیزه‌رای

شاه را باید دعا گفتن ز لطف و قهر او

هر دو آمد غمزدای و هر دو آمد جان‌فزای

هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد

هم مبادش درد بر خاطر ز دیر دیرپای

یاور من هم مباش از خشم داور تنگدل

می‌نبالی چون علم تا می‌ننالی همچو نای

چشم لطف از شاه داری دل ز خشمش بد مکن

می دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزدای

بر در خدمت بغیر از حلقهٔ طاعت مکوب

بر در طاعت بغیر از جبههٔ خدمت مسای

هم دف مخروش اگر گوشت‌ بمالد همچو چنگ

کز تهی‌ مغزی نماید ناله‌ کردن چون درای

همچو زلف خویش و حال من مشو حال دژم

کاب برگردد به جوی و مهر باز آید به جای

خود ز شاه نکته‌دان بگذرکه داند هرکسی

کافتابی چون ترا دانا نینداید به لای

شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ

وای آن نادان‌که این معنی نداند وای وای

حالی ای سلطان خوبان درگذر از حال خویش

برخی از احوال روز روزه شو طیبت‌سرای

تو مگر روزه نیی ‌کاینگونه هستی سرخ‌چهر

راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای

حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی

کم اگر بینی ندانی‌کاین منم یاکهربای

رغم زاهد را بیا تا یک‌دو روزی می خوریم

از سر طیبت ‌که طیبت را ببخشاید خدای

هم تو بهر من شراب آور ز لعل می‌پرست

هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزای

گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاه‌قاه

گه چو مینا من بگریم از غم تو های‌های

مر مرا نقلی اگر باید ترا شیرین‌لبان

مر ترا چنگی اگر باید مرا پشت دوتای

هم ترا من نافه پیش آرم ز کلک مشکبوی

هم مرا تو باده پیش آری ز چشم دلربای

گر من از تو دل بدزدم نکته‌یی گو دلفریب

گر تو از من رو بپوشی جانت آرم رونمای

شکرت باید بگو حرفی ز لعل دلنشین

عنبرت باید بزن دستی به زلف مشک‌سای

عیش را در گرد خواهی برفشان گرد از کله

رنج را در بند خواهی برگشا بند از قبای

چون تو ماهی را چه غم‌م‌ر چون منی بیند به روی

چون تو شاهی را چه باک ار چون منی باشد گدای

در حدیث دوست قاآنی ‌زبان نامحرمست

دوست را خواهی‌چو مغز ازپوست ‌بی‌حجت برآی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای

سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای

جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس

زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده نای

دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را

[...]

قطران تبریزی

گر بگرداند ز مهر تو زمانی رأی رای

باشد از غم روز و شب جان وی اندر وای وای

سنایی

ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای

کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای

تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر

سر فدا کرده به پیش نیزه‌های سرگرای

گه تمامی داده مایهٔ آب دستت را فلک

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
حکیم نزاری

ای به خورد و خواب قانع هم‌چو حیوان از غذای

یک نفس زین چارچوبِ طبعِ حیوانی برآی

آدمی مانی ولیکن آدمی سیرت نه ای

دیو پیکر نیستی اما که هستی دیو رای

خود گرفتم باصره‌ ت را قفل حیرت بسته‌اند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
ابن یمین

حبذا بختی که ناگه گشت ما را رهنمای

بر در نوئین اعظم سرور فرخنده رای

خسرو عادل امیر شهنشان مولای بیگ

حارس ملک شهنشه حامی دین خدای

آنکه سیمرغ فلک از بیم تیر عدل او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه