گنجور

 
قاآنی

محمود ماه من‌که غلامش بود ایاز

دیشب دعای میر بدینگونه‌کرد ساز

بر کف‌ گرفت زلف ‌که یارب به موی من

عمر امیر کن چو سر زلف من دراز

خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن

مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز

در مال کس چو خواجه ی من باد بی‌طمع

درکار دین چو عاشق من باد پاکباز

خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون

بختش چو سرو قامت من باد سرفراز

گیتی چو من به‌ حضرت جاهش برد سجود

گردون چو من به درگه قدرش برد نماز

در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر

هر عقده‌ای‌ که من کنم از زلف خویش باز

اخلاق او چو موی من از طبع مشک‌بیز

اقبال او چو حسن من از وصف بی‌نیاز

خصم وی و دهان من این هر دو بی‌نشان

خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز

در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه

دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز

در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم

در دست او چو قامت من رُمح هشت‌باز

آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من

باد از عراق رفته همه روز تا حجاز

گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر

ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز

پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر

آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز

ممتاز باد شخص وی از والیان عصر

چونان‌که من ز خیل بتان دارم امتیاز

پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود

پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز

محمود باد عاقبت او چو نام من

با طالعی خجسته‌تر از طلعت ایاز

وآخر چه‌گفت‌گفت‌که قاآنیا. چو شمع

در عشق من بسوز و به سودای من بساز

تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش

تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز