گنجور

 
فیض کاشانی

ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد

سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد

چه کند دِگر جهانرا چو رسید جان بجانان

چو رسید جان بجانان بجهان چه کار دارد

سر من ندارد این سر غم من ندارد این دل

که باین سرو باین دل غم کار و بار دارد

ببر از سرم نصیحت ببر از برم گرانی

نه سرم خرد پذیرد نه دلم قرار دارد

سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق

نه سرم مجال عقل و نه دل اختیار دارد

سر پر غرور زاهد بیخیال حور خرسند

دل بی‌قرار عاشق سر زلف یار دارد

بر زاهدان نخوانی غزل و قصیده‌ای فیض

که تراست شعر و زاهد همه خشک بار دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد

خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد

لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند

سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد

رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا

[...]

امیرخسرو دهلوی

بت نو رسیده من هوس شکار دارد

دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد

رود آنچنان به جولان که سر سپه نکرده

سر آن سپاه گردم که چنان سوار دارد

دل من ببرد زلفش، جگرم نجست چشمش

[...]

امیرعلیشیر نوایی

گل نو شکفته من که ز رخ بهار دارد

ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد

ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست

مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد

به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت

[...]

میلی

ز جراحت تو ذوقی دل بی‌قرار دارد

که دل هزار دشمن، ز حسد فگار دارد

تو ستمگری، ولیکن ستم تراست ذوقی

که هزار بی‌گنه را، ز تو شرمسار دارد

سرو برگ من نداری تو و من درین تحیّر

[...]

عرفی

نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد

به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد

به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه

سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد

دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه