گنجور

 
فیض کاشانی

بهل ذکر چشمان خونریز را

بمان فکر زلف دل آویزرا

دل و جان بیاد خدا زنده دار

بحق چیز کن این دو ناچیز را

اگر مستی آرزو با شدت

بکش ساغر عشق لبریز را

زحق عشق حق روز و شب میطلب

بزن بر دل این آتش تیز را

گذر کن زشیرین لبان حجاز

بیاد آر فرهاد و پرویز را

بجد باش در طاعت شرح و عقل

مهل رسم تقوی و پرهیز را

مکدر چو گردی بخوان شعر حق

حق تلخ شیرینی آمیز را

بروز دلت غم چو زور آورد

بجو مطرب شادی انگیز را

چو در طاعت افسرده گردد تنت

بیاد آر عباد شبخیز را

بدل میرسان دم بدم یاد مرگ

چو بر مرکب آسیب مهمیز را

چو رازی نهی با کسی درمیان

بپرداز از غیر دهلیز را

حجابت زحق نیست جز چیزو کس

حذر کن زکس دور کن چیز را

نماند آدمی خو بپالیز دهر

بگاوان بماندند پالیز را

خدایا اگر چه نیرزد بهیچ

بچیزی بخر فیض ناچیز را