گنجور

 
فیض کاشانی

بده ساقی آن جام لبریز را

بده بادهٔ عشرت انگیز را

میی ده که جان را برد تا فلک

درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی زمینا و ساغر کدام

بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست ساقی بده

کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می می نیاید بدست

بده دردی و دردی آمیز را

در آئینهٔ جام دیدم بهشت

خبر زاهد خشگ شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان

برافشان دو زلف دل آویز را

بشرع تو خون دل ما رواست

اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزهٔ مست داری ستیز

بجانم زن آن نشتر تیز را

دل فیض از آن زلف بس فیض دید

ببر مژده مرغان شبخیز را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فیض کاشانی

بهل ذکر چشمان خونریز را

بمان فکر زلف دل آویزرا

دل و جان بیاد خدا زنده دار

بحق چیز کن این دو ناچیز را

اگر مستی آرزو با شدت

[...]

آذر بیگدلی

بیا ساقی، آن جام لبریز را

شکرریز کن نام پرویز را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه