گنجور

 
نظامی

چو فیاض دریا درآمد به موج

ز کام صدف در درآرد به اوج

از آن ابر کاتش در آب افکند

زمین سایه بر آفتاب افکند

دگر باره دولت درآمد به کار

دل دولتی با سخن گشت یار

فرو رفت شب‌، روز روشن رسید

شباهنگ را صبح صادق دمید

دگر باره بختم سبک‌خیز شد

نشاط دلم بر سخن تیز شد

چو دولت دهد بر گشایش کلید

ز سنگ سیه گوهر آید پدید

همه روز را روزگار‌ست نام

یکی‌روز دانه‌ست و یک‌روز دام

چو فرمان‌ده‌ِ نقشِ پرگار کن

به فرمان من کرد ملک سخن

برانداختی کردم از رای چست

که این مملکت بر که آید درست‌؟

در این شهر که‌اقبال یاری کند

که باشد که او شهریاری کند‌؟

خرد گفت که آنکس بود شهریار

که باشد پسندیده در هر دیار

به داد و دهش چیره‌بازو بوَد

جهان‌بخش‌ِ بی‌هم‌ترازو بوَد

به مور آن دهد کاو بود مورخوار

دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار

نه چون خام‌کار‌ی که مستی کند

به خامه زدن خام‌دستی کند

رهاورد موری فرستد به پیل

دهد پشه را راتب جبرئیل

همه کار شاهان شوریده‌آب

از اندازه نشناختن شد خراب

که یک ره سر از نیزه نشناختند

به مستی کلاهی برانداختند

بزرگ اندک و خرد بسیار برد

شکوه بزرگان ازین گشت خرد

سخایی که بی‌دانش آید به‌جوش

ز طبل دریده برآرد خروش

مراتب نگه‌دار تا وقت کار

شمردن توانی یکی از هزار

کم و بیش کالا چنان برمسنج

که حمال هر ساعت آید به رنج

مکش بر کهن شاخِ نو‌خیز را

کز این کشت شیرویه پرویز را

مزن اره بر سالخورده درخت

که ضحاک ازین گشت بی‌تاج و تخت

جهاندار چون ابر و چون آفتاب

به اندازه بخشد هم آتش هم آب

به دریا رسد دُر فشاند ز دست

کند گُردهٔ کوه را لعل‌بست

به هرجا که رایت برآرد بلند

سر کیسه را بر گشاید ز بند

به حمدالله این شاه بسیار هوش

که نازِش‌خر‌ست و نوازش‌فروش

ز برسختن‌ِ کوه تا برگ کاه

شناسد همه چیز را پایگاه

به‌اندازه هر‌که را مایه‌ای

دها و دهش را دهد پایه‌ای

از آن شد بر او آفرین جای‌گیر

که در آفرینش ندارد نظیر

ز من هر کس این نامه را باز جست

به عنوان او نامه آمد درست

جز او هر که را دیدم از خسروان

ندیدم در او جای خلوت روان

سری دیدم از مغز پرداخته

بسی سر به ناپاکی انداخته

دَری پر ز دعوی و خوانی تهی

همه لاغری‌های بی فربهی

همه صیرفی طبع بازارگان

جگرخوارهٔ جامگی خوارگان

همین رشته را دیدم از لعل پر

ضمیری چو دریا و لفظی چو در

خریداری الحق چنین ارجمند

سخن‌های من چون نباشد بلند‌؟