گنجور

 
فردوسی

چو زین بگذری مردم آمد پدید

شد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلند

به گفتار خوب و خرد کار بند

پذیرندهٔ هوش و رای و خرد

مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی

که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی

جز این را نشانی ندانی همی

تو را از دو گیتی بر آورده‌اند

به چندین میانچی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمار

تویی خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین

چه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببین

چو کاری بیابی از این به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواست

که خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بد رها

سر اندر نیاری به دام بلا

نگه کن بدین گنبد تیزگرد

که درمان ازوی است و ز اوی است درد

نه گشت‌ِ زمانه بفرسایدش

نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی

نه چون ما تباهی پذیرد همی

از او دان فزونی از او هم شمار

بد و نیک نزدیک او آشکار