گنجور

 
فیاض لاهیجی

دارم دلی به مهر بتان عهد بسته‌ای

چون رنگ عاشقان به نگاهی شکسته‌ای

از خود طمع بریده‌تر از رنگ رفته‌ای

دندان به خون فشرده‌تر از زخمِ‌ بسته‌‌ای

افتاده‌ای ز گریه چو زخم فسرده‌ای

وامانده‌ای ز ناله چو تار گسسته‌ای

جانی به لب چو شمع سحرگه رسیده‌ای

عمری چو برق جسته، ز خود دست شسته‌ای

چون طفل غنچه خون ز لب دل مکیده‌ای

چون داغ لاله بر سر آتش نشسته‌ای

مجنونی از قلمرو عادت رمیده‌ای

دیوانه‌ای طلسم تکلّف شکسته‌ای

از لاله‌زار حسرت جاوید غنچه‌ای

وز گلستان گلبن امّید دسته‌ای

تاراج کرده تر ز حصار گرفته‌ای

بر باد رفته‌تر ز طلسم شکسته‌ای

خوش بی‌تکلف از سر عالم گذشته‌ای

آسوده‌ای ز بیم و ز امّید رسته‌ای

پیداست تا چه خیزد از جان رفته‌ای

معلوم تا چه آید از جسم خسته‌ای

فیّاض و دیده‌ای ز غم هجر گلرخان

دامن به خون فشانده چو زخم نبسته‌ای