گنجور

 
فیاض لاهیجی

سایه زلفت به سر شمشاد سازد شانه را

سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را

مستیم چون بوی گل پنهان نمی‌ماند به کس

من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را

حال ما از ما چه می‌پرسی که پامال توییم

سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را

وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار

خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را

چارة غم در محبّت تن به غم دردانست

سوختن آبی بر آتش می‌زند پروانه را

تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد

جاده کی زنجیر بر پا می‌نهد دیوانه را

عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است

از برای خواب پیدا کرده‌اند افسانه را

گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک

سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را

در میان کفر و دین بیگانگی فیّاض چیست؟

صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را

 
sunny dark_mode