گنجور

 
فیاض لاهیجی

چو رشک رخنه‌گرِ نام و ننگ می‌آید

قبا ز پیرهن او به تنگ می‌آید

به کاوش مژه کوه غمی ز جا کندم

که پای تیشه در آنجا به سنگ می‌آید

مرا چنین که به جان باختن شتابی هست

چرا به قتل من او را درنگ می‌آید!

چه غم ز تلخی ایّام غم مرا که مدام

شکر ز مصر لبت تنگ تنگ می‌آید

دلم ز یاد رخ او شکفته شد فیّاض

ز عکس بر رخ آیینه رنگ می‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode