کجا شد آن نمکپاشی به زخم از همزبانیها
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانیها
کنون گر صد ادا از غیر میبینی نمیفهمی
چه شد آن خردهبینیهای ناز و نکتهدانیها
به جادویی خراج بابل از هاروت میگیرم
ولیکن درنمیگیرد درو جادو زبانیها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانیها
عصای آه گاهی دستگیری میکند فیّاض
وگرنه برنمیخیزم ز جا از ناتوانیها
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به یادآوری لحظاتی از همزبانی و محبت میپردازد که به یادگار ماندهاند. او به حسرت میگوید که چگونه آن محبت و دلگرمیها از بین رفته و به جای آن، فقط اداها و مظاهر ظاهری دیده میشود. شاعر احساس میکند که در دنیای امروز، دوستیها و توجهات واقعی ناپدید شده و جادو و معجزههای زبان و کلام فقط در یادها باقی ماندهاند. او در پایان به ناتوانی و ناامیدی خود نیز اشاره میکند و میگوید تنها آه و درد دلش شاید بتواند او را از این حالت بیرون آورد.
هوش مصنوعی: کجا رفت آن محبت و دوستی که با یکدیگر داشتیم، که در هر نگاه از همدیگر، نشانهای از لطف و صفا احساس میشد و در ظاهر، شادابی و سرگرمی جلوهگر بود؟
هوش مصنوعی: اگر اکنون رفتارهای مختلف و تظاهرهای دیگران را مشاهده میکنی، نمیفهمی که چه بر سرت آمده و آن زیرکیها و ریزبینیها چگونه ناپدید شدهاند.
هوش مصنوعی: من از هاروت، جادوی خراج بابل را میگیرم، اما این جادو بر زبانزدهها کارایی ندارد و بر آنها تأثیری نمیگذارد.
هوش مصنوعی: اگرچه نتوانم به او نزدیک شوم و از او بهرهمند شوم، اما هنوز نشانههایی از او در دل دارم که مرا یاد او میاندازد.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات تنها چیزی که به من کمک میکند، آه و نالهام است و اگر این کمک نباشد، از شدت ناتوانی قادر نیستم از جایم بلند شوم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زمانه شکل دیگر گشت و رفت آن مهربانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوستگانیها
عزیزانی که از صبحت گرانتر بودهاند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمیبینم، چه شد آری
[...]
نات سلمی و لکن لاخ برق من مغانیها
بلی منزلگه مقصود را باشد نشانیها
نسیم کوی او بخشد دل امیدواران را
امید کامگاریها نوید شادمانیها
کجا شد آن ز روی او شبم را روشناییها
[...]
زهی از جام عشقت بیخودان را دوستگانیها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانیها
نشانت یافت هر کو بینشان شد هست ازان آتش
به هرسو داغهایت بینشانان را نشانیها
به صحرای غمت آواره و بیخانومان گشتم
[...]
به پیری آنچنان گردیدهام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟ لیک یار آید چو در گفتن
[...]
نمیدانم چرا با من به حکم بدگمانیها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانیها
به قدر طاقت عاشق بود بیرحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سختجانیها
بهاران را از آن رو دوست میدارم که این موسم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.