گنجور

 
فیاض لاهیجی

به ما عمریست زلف یار سودا در میان دارد

خم و پیچی که دارد جمله با ما در میان دارد

به دست ما اسیران بلا سررشتة کاری

نخواهد بود تا زلف بتان پا در میان دارد

نه از فرهاد بر جا ماند نقشی نه ز خسرو هم

فسون عشق عمری شد که ما را در میان دارد

نیاز ما به عجز از زور ناز او نمی‌ماند

دو پرگاریم، گردون خوش تماشا در میان دارد

هزار افسانه آخر گشت و طفل اشک ما فیّاض

هنوز افسانة بی‌خوابی ما در میان دارد

 
sunny dark_mode