گنجور

 
فرخی سیستانی

روز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرم

آبها جاری و می روشن و دلها بی غم

باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست

ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم

خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی

آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم

بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام

دست نقاش همی نقش نگارد به قلم

هر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشم

هر کجا در گذری گل سپری زیر قدم

کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی

که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم

بر کشیدند به کهساره غزنین دیبا

در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم

کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی

زاید امروز همی زمرد ویاقوت بهم

بر لب رود ودر باغ امیر از گل نو

گستریده ست تو پنداری وشی معلم

من و غزنین و لب رود و در باغ امیر

چه در باغ امیر و چه در باغ ارم

باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق

ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم

گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز

گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم

شادمانه من و یاران من از خدمت میر

هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم

نعمت میر همی گوید بنشین و بخور

دولت میر همی گویدبگراز و بچم

دولت میر مؤید پسر ناصر دین

عضد دولت یوسف سپه آرای عجم

آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر

گم شداز روی زمین نام و نشان رستم

شهریاران زمین ناموران کیهان

همه خواهند که گردند مر او را زحشم

نامداران جهان خاک پی میر منند

همه خواهند که باشند مر اورا زخدم

چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست

چون بود روی همه جنتیان سوی حرم

گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام

ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم

آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید

نتواند که دهد نرم کمانش را خم

قلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیر

همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم

اندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیام

کس نپردازد یک روز به سور از ماتم

نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ

نه سخنگوی کند خسته او را مرهم

سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد

که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم

شیر غرنده که او را دید از هیبت او

پیش او گردد چون مار خزنده به شکم

عادلست او به همه رویی واز دوکف او

روز وشب باشد برخواسته بیداد و ستم

دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش

ملک ایران زمی از همت او آید کم

همتی دارد عالی و دلی دارد راد

عادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکم

کف او را نتوان کردن مانند به ابر

دل او را نتوان کردن مانند به یم

ور توگویی که دل او چو یمست، این غلطست

کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم

ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست

کز کف میر درم بارد و از ابر دیم

این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست

که کف رادش دینار فشاند نه درم

ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد

ملکی یافت سزاوار به ملک عالم

ایزد او را برساناد به کام دل او

دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم

زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد

قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم

 
 
 
فرخی سیستانی

کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم

کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم

چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج

چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم

آب و آتش به تکلف بهم آیند همی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

قطعۀ مدح مرا چون دل و چون دیدۀ خویش

از پی فخر بدارند بزرگان عجم

پس من آری بتن خویش فرستم بر تو

مدح گویم که مگر مزد فرستی بکرم

تو بدینار کسان آب مرا تیره کنی

[...]

منوچهری

چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم

وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم

بچگان زاد مدور تنه، بی‌قد و قدم

صد و سی بچهٔ اندر زده دو دست به هم

قطران تبریزی

تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم

آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم

از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید

چو پراکنده بمینا در دینار و درم

لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار

[...]

امیر معزی

موسم عید و لب دجله و بغداد خُرَم

بوی ریحان و فروغ قدح و لاله به هم

همه جمع اند و به یک جای مهیا ‌شده‌اند

از پی عشرت شاه عرب و شاه عجم

رکن اسلام ملک شاه جهانگیر شهی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه