گنجور

 
فرخی سیستانی

ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم

خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم

تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد

از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم

دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست

وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم

یار من محتشمانند و مرا شاعر نام

شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم

مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند

دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم

سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند

زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم

این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام

از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم

همه چیز من و اقبال من و از دولت تست

خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم

بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر

خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم

تو همی دانی و آگه شده ای از دل من

که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم

سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد

که من ای شاه بدین درگه معمور درم

تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام

تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم

نه همی گویم شاها که نبایست چنین

نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم

این بدان گفتم تا خلق بدانند که من

چند سالست که پیوسته بدین خانه درم

دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر

گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم

جز که امروز دو سالست که بی امر امیر

نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم

گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان

گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم

نه نکو باشد از من نه پسندیده که من

خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم

بزیاد آن ملک راد که در دولت او

نبود حاجت هرگز بکسان دگرم