گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

ز بس که مستی عشقم ز شرح بیرون است

می است اشک جگرگون مگر که او چون است

شراب را بود آن گونه زان گل‌رخسار

نه گونه رخ او از شراب گلگون است

کمال عشق من و حسن بی‌نهایت او

ازان چه خلق تصور کنند بیرون است

صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم

که آن مقام دل صد هزار مجنون است

به وعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت

چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است

بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر

چو بنگری یکی از مکرهای گردون است

درون میکده آشوب می غنیمت دان

که در برون همه آشوب عالم دون است

به چار صفه میخانه شد گدا ساکن

فزون به کوکبه از شاه ربع مسکون است

خلاف امر به لاف فنا کند فانی

طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است

 
 
 
سعدی

ز من مپرس که در دست او دلت چون است

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خون است

وگر حدیث کنم تن‌درست را چه خبر

که اندرون جراحت رسیدگان چون است

به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

[...]

سلمان ساوجی

فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

زما مپرس، که حال درون دل، چون است

به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند

اگر چه دود درونم، نشسته در خون است

نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر

[...]

کمال خجندی

مرا که ساغر چشم از غم تو پر خون است

چه جای ساقی و جام و شراب گلگون است

حکایت تو به تفسیر شرح نتوان کرد

که جور و محنت خوبان ز وصف بیرون است

به لب رسید مرا از غم تو جان هرگز

[...]

ناصر بخارایی

چمن ز طلعت گل خرم و همایون است

که همچو دولت شه سرور روز‌افزون است

حافظ

ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است

به یادِ لعلِ تو و چشمِ مستِ میگونت

ز جامِ غم، می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرقِ سرِ کو آفتابِ طلعتِ تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه