گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم

گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم به چشم

گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا

گریه می‌کن ز اول شب تا سحر گفتم به چشم

گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری

کاسه‌ها پر ساز از خون جگر گفتم به چشم

گفت اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی

از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم به چشم

گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیرگی

ساز از شمع رخم نور بصر گفتم به چشم

گفت با چشمت بگو کز خاک ره توسنم

نور یابد سرمه را منت مبر گفتم به چشم

گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان

بنگرند آن دم تو سوی ما نگر گفتم به چشم