گنجور

 
ابن یمین

مرحبا ایچشم جان روشن بنور رای تو

دستگیر دل گه آشفتگی گیسوی تو

هر که دید آن موی و رو در کفر و در اسلام گفت

صبح اسلام است و شام کفر روی و موی تو

پیش شمع روی تو مهر فلک پروانه ایست

جفت شد ماه نو از طاق خم ابروی تو

آفتاب نور بخشی سایه از من وامدار

تا شوم ذره صفت اندر هوای کوی تو

با دل شوریده گفتم بر سر خوان امید

جز جگر ما را نصیبی نیست از پهلوی تو

پیش تیر غمزه خوبان سپر گشتن ز عشق

و آن کمان بالاترست از قوت بازوی تو

گفت کای ابن یمین از من مبین اندوه خویش

دیده میآرد بلاهم سوی من هم سوی تو

 
sunny dark_mode