گنجور

 
ابن یمین

این منم باز که روی چو مهت می‌بینم

هر دم از پسته شور تو شکر می‌چینم

این که باز از تو رسیدم من دل‌خسته به کام

گر نه خوابیست ز هی بخت که من می‌بینم

در شکر خنده چو آن رسته دندان ترا

بینم از چشم گهربار فتد پروینم

هرچه خواهی تو به جای من دل‌خسته رواست

از تو نفرین به از آن کز دگری تحسینم

گر چه شد ز آتش عشقت دل من نرم چو موم

لیک هرگز بجز از نقش رخت نگزینم

بده ای خسرو خوبان ز لبت کام دلم

که چو فرهاد ستمکش ز غم شیرینم

رحم کن بر دلم ای جان و جهان ابن یمین

که چنین عاجز و درمانده و بس مسکینم

که اگر حکم کنی از سر جان برخیزم

ور نشانیم بر آتش به وفا بنشینم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
همام تبریزی

عالمی را به جمالت نگران می‌بینم

نه بدین دل نگرانی که من مسکینم

مگرم دست اجل از سر پا بنشاند

ور نه تا هست قدم از طلبت ننشینم

بر سر کوی تو یا سر بنهم یا باشد

[...]

حافظ

حالیا مصلحتِ وقت در آن می‌بینم

که کشم رَخت به میخانه و خوش بنشینم

جامِ مِی گیرم و از اهلِ ریا دور شَوَم

یعنی از اهلِ جهان پاکدلی بُگزینم

جز صُراحی و کتابم نَبُوَد یار و ندیم

[...]

خیالی بخارایی

من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم

خون دل می‌خورم و درخور صد چندینم

دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است

که ببینم رخ مقصود و چنین می‌بینم

زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر

[...]

صائب تبریزی

تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم

شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم

موج دریای حوادث رگ خواب است مرا

بس که کوه غم او کرد گران تمکینم

طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم

[...]

سعیدا

می سزد گر کله خویش به سر کج بینم

من که چون لاله ز خون دل خود رنگینم

چون فلک نی به هوای دل خود در چرخم

چون زمین بار جهان می کشم و تسکینم

ظاهرم رنگ دگر دارد و باطن دیگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه