گنجور

 
بلند اقبال

آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد

بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد

یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی

گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد

در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز

روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد

گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو

خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد

ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود

چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد

از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد

وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد

عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان

آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد

مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط

یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد

با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال

مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد

 
sunny dark_mode