گنجور

 
بیدل دهلوی

موج پوشید روی دریا را

پردهٔ اسم شد مسما را

نیست بی‌بال اسم پروازش

کس ندید آشیان عنقا را

عصمت حسن یوسفی زد چاک

پردهٔ طاقت زلیخا را

می‌کشد پنبه هر سحر خورشید

تا دهد جلوه داغ دلها را

جاده هر سو گشاده است آغوش

که دریده‌ست جیب صحرا را

شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست

ابر ننشاند جوش دریا را

آگهی می‌زند چو آیینه

مُهر بر لب زبان‌ گویا را

قفل‌ گنج زر است خاموشی

از صدف پرس این معما را

بیدل ار واقفی ز سرّ یقین

ترک‌ کن قصهٔ من و ما را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم