گنجور

 
بیدل دهلوی

عالم از چشم ترم شد میفروش

زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا

می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم

نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست

چشمهٔ آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر

راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد

سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند

از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج

می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم

بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است

جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است

فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی

خون منصوری نیاوردی به جوش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

از خراسان آن خورِ طاووس وش

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

مولانا

عقل آمد عاشقا خود را بپوش

وای ما ای وای ما از عقل و هوش

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل

یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

تو چو آبی ز آتش ما دور شو

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۸۶ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

ای لبت عقلم به غارت داده دوش

وی دو چشم مستت از من برده هوش

تاختن کردی چو یاغی بر سرم

در چریک صبرم افکندی خروش

نا شکیبایی و بی صبری ببرد

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه