گنجور

 
بیدل دهلوی

ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش

تا توانی در شکست رنگ ‌کوش

تا نفس باقیست ما و من بجاست

شمع بی‌کشتن نمی‌گردد خموش‌

زندگی در ننگ هستی مردنست

خاک‌گرد و، عیب ما و من بپوش

زبن خمستان گرمی دل برده‌اند

همچو می با خون خود چندی بجوش

از جراحت‌زار دل غافل مباش

رنگها دارد دکان گلفروش

عشق اگر نبود هوس هم عالمی‌ست

نیست خون دل ‌گوارا، می بنوش

خاک من بر باد رفت و خامشم

همچو صبحم در نفس خون شد خروش

تر دماغان از مخالف ایمنند

گاه خشکی باد می‌پیچد به ‌گوش

یارب از مستی نلغزد پای من

اشک مینا خانه‌ای دارد به دوش

زندگانی نشئهٔ وهمش رساست

تا نمی‌میری نمی‌آیی به هوش

گر لباس سایه از دوش افکنی

می‌کند عریانیت خورشید پوش

یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت

امشب ما نیست جز اندوه دوش

تا مگر بیدل دلی آری به دست

در تواضع همچو زلف یار کوش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

از خراسان آن خورِ طاووس وش

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

مولانا

عقل آمد عاشقا خود را بپوش

وای ما ای وای ما از عقل و هوش

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل

یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

تو چو آبی ز آتش ما دور شو

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۸۶ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

ای لبت عقلم به غارت داده دوش

وی دو چشم مستت از من برده هوش

تاختن کردی چو یاغی بر سرم

در چریک صبرم افکندی خروش

نا شکیبایی و بی صبری ببرد

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه