گنجور

 
حکیم نزاری

ای لبت عقلم به غارت داده دوش

وی دو چشم مستت از من برده هوش

تاختن کردی چو یاغی بر سرم

در چریک صبرم افکندی خروش

نا شکیبایی و بی صبری ببرد

از سر رازی که ما را بود دوش

عشق ما در گرد شهر افسانه شد

هرگز این دریا بننشیند ز جوش

جز مگر آنچ از تو می گویند و بس

کفر و دینم در نمی آید به گوش

مهربان یارا دریغا گر دمی

راه بر ما گیریی‌ امشب چو دوش

تا به کام دل دمادم کردمی

بر جمالت یک صراحی باده نوش

کاشکی باری جوانمردی کند

ترک ما گیرد رقیب زن فروش

زین کمندم روی استخلاص نیست

کز قدم رفتم درین گل تا به دوش

هم رجا واثق نزاری صبر کن

تا مراد دل بدست آری بکوش

زاریی می کن که شیر اندک دهد

مادر مشفق به فرزند خموش‌

 
 
 
رودکی

از خراسان آن خورِ طاووس وش

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

مولانا

عقل آمد عاشقا خود را بپوش

وای ما ای وای ما از عقل و هوش

یا برو از جمع ما ای چشم و عقل

یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش

تو چو آبی ز آتش ما دور شو

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۸۶ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

درد عشق است ای ملامت گر خموش

نیست این بحری که بنشیند ز جوش

چاشنی کن گر نداری ذوقِ می

طالب دردی درآ و دُرد نوش

روز و شب جانت به جان می پرورد

[...]

مشاهدهٔ ۹ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه