گنجور

 
بیدل دهلوی

کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد

آیینه همین است که دلدار ندارد

سحرست چه‌ گویم ‌که شود باور فطرت

من کارگه اویم و او کار ندارد

گرداندن اوراق نفس درس محال‌ست

موج آینه‌پردازی تکرار ندارد

آیینه ز تمثال خس و خار مبراست

دل بار جهان می‌کشد و عار ندارد

چون نقش قدم برسرما منت ‌کس نیست

این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد

پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار

تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد

اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست

غیر از سر خویش آبله دستار ندارد

چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید

گل در چمن رنگ وفا بار ندارد

شب‌ رفت و سحر شد به ‌چه افسانه توان ساخت

فرصت نفس ساخته بسیار ندارد

بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولی‌ست

زان آینه بگریز که زنگار ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

[...]

انوری

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت

کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

[...]

سید حسن غزنوی

رادی که چنو گنبد دوار ندارد

یاری که در این عالم خود یار ندارد

سلمان ساوجی

هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد

کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد

در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

[...]

خیالی بخارایی

چشمت که به جز فتنه‌گری کار ندارد

شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد

ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است

کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد

از دولت هجران تو حاصل دل ریشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه