گنجور

 
سلمان ساوجی

هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد

کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد

در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

کس راه درین پرده اسرار ندارد

دامن مکش از من، که رفیق گل نازک

خارست و گل از صحبت او عار ندارد

بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است

گو گل مطلب هر که سر خار ندارد

در آینه‌اش، جمله خلایق نگرانند

فی‌الجمله، یکی، زهره گفتار ندارد

هر آینه دارد طرف روی تو، زنگار

آن آینه کیست، که زنگار ندارد

دریاب که افتاد، زناگه، به دیارت

بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد

در چشم تو زهاد نمایند، که چشمت

مست است و غم مردم هشیار ندارد

دارم غم جان و دل بیمار و در این حال

آنکس کندم عیب، که بیمار ندارد

آورد به کفر شکن زلف تو، سلمان

اقرار و بدین کیش، کس انکار ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

[...]

انوری

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت

کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

[...]

سید حسن غزنوی

رادی که چنو گنبد دوار ندارد

یاری که در این عالم خود یار ندارد

خیالی بخارایی

چشمت که به جز فتنه‌گری کار ندارد

شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد

ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است

کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد

از دولت هجران تو حاصل دل ریشم

[...]

کلیم

حسنی که باو عشق سروکار ندارد

مانند طبیبی است که بیمار ندارد

حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید

غیر از لب پرخنده سوفار ندارد

ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه