گنجور

 
انوری

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت

کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

هجر تو چنین کار به بیگار ندارد

گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی

این هست غم هجر تو نهمار ندارد

با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو

از گلبن ایام نه گل خار ندارد

گفتی که چو دل جان بده انکار نداری

جانا تو نگوییش که انکار ندارد

چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر

یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

[...]

سید حسن غزنوی

رادی که چنو گنبد دوار ندارد

یاری که در این عالم خود یار ندارد

سلمان ساوجی

هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد

کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد

در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

[...]

خیالی بخارایی

چشمت که به جز فتنه‌گری کار ندارد

شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد

ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است

کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد

از دولت هجران تو حاصل دل ریشم

[...]

کلیم

حسنی که باو عشق سروکار ندارد

مانند طبیبی است که بیمار ندارد

حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید

غیر از لب پرخنده سوفار ندارد

ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه