گنجور

 
آذر بیگدلی

آه، که ابری سیه، بست تتق در چمن

آه که بادی خنک، کرد به گلشن عبور

کز نم آن، تیره ابر، شد چمن از سبزه پاک؛

وز دم آن سرد باد، شد سمن از برگ عور

لالهٔ رنگین راغ، سوخته از درد و داغ؛

نرگس شهلای باغ، گشته ز اندوه کور

رفت ز خورشید تاب، از نم اشک سحاب؛

باغ جهان شد خراب، از دم سرد دبور

هم به فلک بسته شد، راه سعود و نحوس؛

هم به زمین خسته شد، جان وحوش و طیور

من، متحیر که چیست باعث این انقلاب؟!

من متفکر که کیست واسطهٔ این فتور؟

ناگه صاحبدلی، گفت: مگر غافلی

رفت محمد قلی بیگ ز دار غرور

آنکه چو او ننگرد، چشم زمین و زمان

آنکه چو او ناورد، دور سنین و شهور

آنکه ازین خاکدان، شد چو به باغ جنان

خدمت او را به جان کرد چه غلمان چه حور

آنکه مسافر چو گشت، سوی جنان از جهان؛

خلق جهان راست سوک، اهل جنان راست سور

ز آذر غمگین کسی خواست چو تاریخ، گفت:

«کرده محمد قلی، جای بدار السرور»

لوح خطا شویدش فضل کریم و رحیم

دل به عطا جویدش، جود عفو غفور

 
sunny dark_mode