گنجور

 
عطار

ای گشته نهان از همه از بس که عیانی

دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی

گر من طلبم دولت وصلت نتوانم

گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی

شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم

آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی

یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم

معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی

ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ

آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی

دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی

چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی

تبدیل نداری که توان خواند جهانت

تغییر نداری که توان گفت که جانی

عطار عیان است که محتاج بیان است

گر اهل عیانی به چه در بند عیانی