گنجور

 
عطار

هر که سرگردان این سودا بود

از دو عالم تا ابد یکتا بود

هر که نادیده در اینجا دم زند

چو حدیث مرد نابینا بود

کی تواند بود مرد راهبر

هر که او همچون زنان رعنا بود

راهبر تا درگه حق گام گام

هم بره بینا و هم دانا بود

هر که او را دیده بینا شد به کل

در وجود خویش نابینا بود

دیده آن دارد که اسرار دو کون

ذره ذره بر دلش صحرا بود

جملهٔ عالم به دریا اندرند

فرخ آنکس کاندرو دریا بود

تا تو در بحری ندارد کار نور

بحر در تو نور کار اینجا بود

قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد

قطره نبود لؤلؤ لالا بود

هر که در دریاست تر دامن بود

وانکه دریا اوست او از ما بود

تا تو دربند خودی خود را بتی

بت‌پرستی از تو کی زیبا بود

تا گرفتاری تو در عقل لجوج

از تو این سودا همه سودا بود

مرد ره آن است کز لایعقلی

در صف مستان سر غوغا بود

گوی آنکس می‌برد در راه عشق

کو چو گویی بی سر و بی پا بود

آن کس آزادی گرفت از مردمان

کو میان مردمان رسوا بود

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق

دی و امروزش همه فردا بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۱۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

چون منی را حد این سودا بود

لاف این حضرت زدن یارا بود

شاه نعمت‌الله ولی

کون جامع جامع اسما بود

مظهر او مجمع اشیاء بود

آفتابی تافته بر آینه

نور او زان نور مه سیما بود

در ازل رندی که با ما باده خورد

[...]

مشاهدهٔ ۱۶ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
قاسم انوار

بس لطیف و روشن و زیبا بود

روح قدسی را درو مأوا بود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه