لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

کی بتوانی ازین میان رفت

صد گنج میان جان کسی یافت

کین بادیه از میان جان رفت

راهی که به عمرها توان رفت

مرد ره او به یک زمان رفت

هان ای دل خفته عمر بگذشت

تا کی خسبی که کاروان رفت

ای جان و جهان چه می‌نشینی

برخیز که جان شد و جهان رفت

از جملهٔ نیستان این راه

آن برد سبق که بی نشان رفت

چون نیستی از زمین توان برد

کی هست توان بر آسمان رفت

محتاج به دانهٔ زمین بود

مرغی که ز شاخ لامکان رفت

عطار چو ذوق نیستی یافت

از هستی خویش بر کران رفت

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۱۳۵ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

میلی

گر یار به سوی دیگران رفت

سوی دگر نمی‌توان رفت

فریاد که مدعی ز پیشم

با قاصد یار،‌ همزمان رفت

نشناخت ز مستی‌اش همانا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه