گنجور

 
انوری

دلم را انده جان می‌ندارد

چنان کاید جهانی می‌گذارد

حدیث عشق باز اندر فکندست

دگر بارش همانا می‌بخارد

چه گویم تا که کاری برنسازد

چه سازم تا که رنگی برنیارد

چه خواهد کرد چندین غم ندانم

که جای یک غم دیگر ندارد

به زاری گفتمش در صبر زن دست

اگر عشقت به دست غم سپارد

مرا گفتا ترا با کار خود کار

مسلمان، مردم این را دل شمارد

بنامیزد دلم در منصب عشق

به آیین شغل‌هایی می‌گذارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

چنو گیتی نیاورد و نیارد

زمانه کین او جستن نیارد

اگر بر دل خلاف او نگارد

بخار مرگ گردون جان بخارد

ز بس کو دوستان را حق گذارد

[...]

ابوالفرج رونی

سرافرازا تو آن صدری که طبعت

به جز تخم نکو نامی نکارد

گلستان کرم را بشکفد گل

اگر ابر کفت بر وی به بارد

میان هر چه زان عاجز شود وهم

[...]

سنایی

سرشگی کز غم معشوق بارم

همه رنگ لب معشوق دارد

شنیدستی به عالم هیچ عاشق

که از دیده لب معشوق بارد

جمال‌الدین عبدالرزاق

ایا صدری که چرخ پیر چون تو

جوانی در همه معنی نیارد

فلک در خدمتت خم می پذیرد

جهان در طاعتت جان می سپارد

سپهر امروز در دیوان جودت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه