گنجور

 
انوری

ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را

وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را

از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست

گر کار گذاریست قلم را و کرم را

تقدیم تو جاییست که از پس روی آن

افلاک عنان باز کشیدند قدم را

دین عرب و ملک عجم از تو تمامست

یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را

اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند

گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را

بر جای عطارد بنشاند قلم تو

گر در سر منقار کشد جذر اصم را

ای در حرم جاه تو امنی که نیاید

از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را

آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم

همراه دوم گشت حدوث تو قدم را

از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست

نشگفت که در خانه نشانند عدم را

با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند

چون ناف بریدند شفا را و الم را

تا خاک کف پای ترا نقش نبستند

اسباب تب لرزه ندادند قسم را

انصاف بده تا در انصاف تو بازست

غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را

سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست

تیزی نتواند که دهد خار ستم را

برتر نکشد قدر ترا دست وزارت

افزون نکند سعی شمر ساحت یم را

گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست

روز است و درو شک نبود هیچ حکم را

از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع

از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را

زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم

آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را

امروز در ایام تو آن صیت ندارد

بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را

دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد

آماده‌تر از ابر بود زادن نم را

آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت

جز جغد زیارت نکند باغ ارم را

روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر

چون باد خورد شیر علم شیر اجم را

در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج

گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را

یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک

آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را

با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز

از شست کمان ناله دهد پشت به خم را

در همت تو کس نرسد زانکه محالست

پیمودن آن پایه مقاییس همم را

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را

بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال

گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را

بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی

صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را

حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست

ور هست چنان نیست که اصناف امم را

سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت

شریان عدوی تو و شریان بقم را

جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید

در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را

تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد

پرداخته و پر نکند پشت و شکم را

بر پشت زمین باد قرارت به سعادت

کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را

در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته

بهرام فلک نظم حواشی و خدم را

در بزمگهت چهره به عیوق نموده

ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را

خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر

تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را

این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست

کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوالفرج رونی

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را

و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را

انوری

همین شعر » بیت ۳۷

این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست

کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را

ابوالفرج رونی

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را

و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را

زیرا که در او بر شرف گوهر آدم

تقدیر همی وقف کند عرض حشم را

منصور سعید آنکه به انعام و به افضال

[...]

سیف فرغانی

ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را

بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش

در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند

[...]

کمال خجندی

دوش از در میخانه بدیدیم حرم را

می نوش و ببین قسمت میدان کرم را

فرمان خرد بر دل هشیار نویسند

حکمی نبود بر سر دیوان قلم را

ای مست گر افتی به سر تربت شاهان

[...]

میلی

ای قافله‌سالار، غمت راه عدم را

وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را

افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت

سرمایهٔ آسوده‌دلی کرده الم را

هرگه گذری از در بتخانه خرامان

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی

چون بادگری سر نکند راه عدم را

داد است بگوئید عرب را و عجم را

بگرفته همه اهل جهان را غم راحت

یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه