گنجور

 
ابوالفرج رونی

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را

و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را

زیرا که در او بر شرف گوهر آدم

تقدیر همی وقف کند عرض حشم را

منصور سعید آنکه به انعام و به افضال

زو برک و نوائی است عرب را و عجم را

آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است

شافی تر از او وفدی ابنای نعم را

شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت

روحی است معین شده امثال و حکم را

چرخی که جهانی ست از او اختر جدش

صدریکه شکوهی است از او بالش عم را

افراخته رایش به عطا رایت رادی

وافروخته طبعش به وفا روی نعم را

از اوج فلک همت او ساخته مرکب

بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را

تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت

تیرش ز دل ملک برآورده ستم را

گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی

زو کس نپسندیدی دینار و درم را

تا مایده جودش در کار نکردند

در خلقت آدم نفزودند شکم را

بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت

خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را

گر در سخن آید شنوا گردد لاشک

گوش از لغت خاطر او جذر اصم را

حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند

با طالع خود جمع کند طالع جم را

نوری ندهد روشنی کار حسودش

اصلی نبود فربهی حال ورم را

عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد

حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را

سهمش بزند قافله عمر مخالف

وهمش بدرد پرده اسرار عدم را

در سایه امنش نرسد باز به تیهو

در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را

خاک هنرش مرده کند شعله فتنه

باد ظفرش روح دهد شیر علم را

تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز

تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را

انگیخته از خانه او خواهم شادی

آویخته در دشمن او خواهم غم را

گه منزل او برزده با سغد و سمرقند

گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوالفرج رونی

همین شعر » بیت ۱

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را

و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را

انوری

این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست

کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را

انوری

ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را

وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را

از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست

گر کار گذاریست قلم را و کرم را

تقدیم تو جاییست که از پس روی آن

[...]

سیف فرغانی

ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را

بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش

در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند

[...]

کمال خجندی

دوش از در میخانه بدیدیم حرم را

می نوش و ببین قسمت میدان کرم را

فرمان خرد بر دل هشیار نویسند

حکمی نبود بر سر دیوان قلم را

ای مست گر افتی به سر تربت شاهان

[...]

میلی

ای قافله‌سالار، غمت راه عدم را

وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را

افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت

سرمایهٔ آسوده‌دلی کرده الم را

هرگه گذری از در بتخانه خرامان

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی

چون بادگری سر نکند راه عدم را

داد است بگوئید عرب را و عجم را

بگرفته همه اهل جهان را غم راحت

یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه