گنجور

 
اهلی شیرازی

بس گل شکفت و کرد خزان نوبهار خویش

حسن تو همچو صورت چین برقرار خویش

از بسکه بی تو شب همه شب گریه میکنم

شرمنده ام ز دیده شب زنده دار خویش

ای دیده سیل اشک بر آن آستان مریز

کانجا نوشته ام سخنی یادگار خویش

گل خوشه چین خرمن دولت شود مرا

گر بینمت چو شاخ گلی در کنار خویش

چندانکه سوخت اهلی لب تشنه در بلا

آبی نیافت جز سخن آبدار خویش