گنجور

 
اهلی شیرازی

هرگز بوفا چشم خوشت جانب من نیست

میلت بمن سوخته یک چشم زدن نیست

در معرکه عشق تو هرکس که شهید است

مردست و بر او حاجت چادر ز کفن نیست

در خون جگر گردم و گلگشت من اینست

مرغ دل ما را هوس گشت چمن نیست

ایخواجه ترا گفت و شنید از پی دنیاست

من بنده عشقم بتوام هیچ سخن نیست

اهلی، اگر از شرم و حیا پرسی از آن شوخ

در غنچه سخن هست و در آن غنچه دهن نیست